۱۳۹۰/۰۳/۲۳

قلعه حیوانات

دیشب با استرس بسیار زیادی از خواب پریدم. نفهمیدم خوابی دیده بودم یا از چه بود که اینطور می لرزیدم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. کف پاهایم تاول زده بود و سوزش تاولها به یادم آورد که کجایم و چه بر من گذشته است. خانه بودم در امنیت و آرامش.

در خیابان راه می رفتم به قیافه تک تکشان نگاه می کردم و درنده خوییشان را با تمام وجودم احساس می کردم.

و اینطرف آدمهایی شبیه خودم. آدمهایی که دوستشان داشتم. نگاهشان پر از عشق بود .

نمی فهمیدم . گیج و منگ بودم . اینجا کجاست ؟ اینها که از نگاهشان نفرت می بارد از کجا آمده اند ؟

گاهی شهرمان پر از وحشت می شود.

مگر ما چه می خواهیم ؟

دلم می سوزد......