۱۳۹۰/۰۳/۰۲

غمی غمناک

شب سردی است,و من افسرده.
راه دوری است,و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.


می کنم,تنها,از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.


فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای,این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.


سهراب هم غم های دردناکی داشته....

ناصر حجازی

امشب 90 داره . روال همه دوشنبه ها با بدبختی برنامه 90 رو دیدنه. ولی راستش امشب نمی خوام 90 ببینم. حتما همه غصه دار ناصر حجازیند. نمی تونم و نمی خوام فردوسی پور غمگین رو ببینم.
من سن و سالم به بازیهای عابدزاده قد می ده و بازی ناصر حجازی رو یادم نمی یاد . ولی عکسهاو فیلم های زیادی از اون دورانش دیدم. در یک کلام حجازی راحت شد. از مریضی خودش و از مریضی جامعه .
باز ما ماندیم و شهر بی تپش....

و مرگ می آید .
دیر و زود دارد
سوخت و سوز ندارد.
همه می میریم.
و این حس ،آرامشی عمیق به من می دهد.
به مرگ که فکر می کنم سرمست می شوم. سرمست به معنای واقعی کلمه...
.....
نمی دانید اینجا چقدر زندگی بد شده است
.....