۱۳۹۰/۰۳/۰۲

غمی غمناک

شب سردی است,و من افسرده.
راه دوری است,و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.


می کنم,تنها,از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.


فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای,این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.


سهراب هم غم های دردناکی داشته....

۲ نظر:

آذین گفت...

غم های دردناک چسبناک از این دردهایی که می چسبند و ول نمی کنند.

dariush گفت...

delam gham darad emshab delam midanad in ghamha nadist
az in bghzo shararathaye tanhayi
magar adam be adam miresad gahi?
magar kuhi ke dar band ast ceh kardast
magar donya chera ba ma nadarad
sare hatta zamani bi tavanni