۱۳۸۹/۱۱/۱۰

شب و باران

شب است و سکوت است و باران و من .
یاد یه برنامه ای افتادم که قبلنا فکر کنم پنج شنبه شبها می داد اسمش روایت فتح بود با صدای شهید آوینی . اولش می خوند .
شب است و سکوت است و ماه است و من.
شب و گریه و بغض و آه است و من .
شب و گریه و بغض نشکفته ام .
شب و مثنوی های نا گفته ام .
بگو بشکند بغض پنهان من .
که گل سر زند از گریبان من .
مرا کشت خاموشی لاله ها .
امان از فراموشی لاله ها
......
چقدر اشک مارو تو این مملکت در آوردند. برای یادآوری حماسه ها باید گریه می کردیم. نگفتند جوان 15 ساله را به چه جرمی بدون آموزش به جبهه بردند و در شلمچه آنچنان وحشتناک و ناشیانه به کشتنشان دادند. گفتند جنایت صدام . نگفتند جنایت خودمان بر خودمان.
یکی از اقوام پسرش مفقودالاثر بود شب خواب دیده بود که پسرش در جایی در شلمچه دفن شده . با کلی بدبختی گروهی حاضر شدند به تجسس بروند از مینها گذشتند و هر لحظه امکان ترکیدن مینی وجود داشت به نقطه ای رسیدند و پدر گفت اینجا را حفر کنید . حفر کردند و سر بازی را پیدا کردند که به صورت ایستاده و وارونه چال شده بود . پوتینها بالا بود.فامیلمان جنازه پسرشان را پیدا کردند.
و روایت فتح را نباید اکنون از جنگ ساخت . باید زندگی های بعد از جنگ راپرسید . فتوحاتی که مادران کردند و سختی هایی که کشیدند. روایت فتح روایت مادریست که هر هفته مسیر طولانی تا بهشت زهرا را با مترو می رود . کمرش خمیده شده ولی آب می برد و سنگ قبر پسرش را می شوید و این تنها برنامه دلخوش کننده زندگی اش است. بعد از 30 سال یک لحظه هم فراموش نمی کند. جنگ و خرابیهایش در بعضی زندگی ها ماند . فراتر نرفت.
مردی را دیدم که بعد از شهادت برادر جوانش گفت کمرم شکست و مرد تا آخرین لحظات زندگیش دیگر هیچوقت کمر راست نکرد. بروید به قطعه شهدا بخوانید سن و سال کشته شده ها را و روایت فتح را با تمام وجود درک کنید.
قرص خواب اثر کرده و دیگه نمی بینم . غمگین شدم از یادآوری خاطرات روایت فتح
...

۱۳۸۹/۱۱/۰۸

دلتنگی

امروز از صبح دارم این شعر رو زمزمه می کنم
دلتنگی های آدمی را باد ترانه می سازد
رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند....
چقدر اشکهای نریخته من زیادند. تازگیها تو حالتهای عادی اصلا نمی تونم گریه کنم . وقتایی گریه می کنم که بعدا اصلا یادم نمی یاد.
از اون حالتهای فرار دارم. یعنی از اون حالتهایی که دلم می خواد برم به یه سیاره دیگه .
امروز خیلی سعی کردم واسه خودم رویا بسازم. تا این لحظه که موفق نبودم . قسمت رویاسازی مغزم خراب شده. رویاهای کوچیک هم نمی تونم بسازم. نشانه های پیریه فکر کنم . یا شاید افسردگی. یا دلمردگی . یا یاس . یا نا امیدی. یا سرخوردگی. هر چی که هست بدجوری عذاب آوره . یادتونه چند وقت پیش خواب یه پرنده رو دیده بودم که بالهاشو کندن ؟ حس همون پرنده رو دارم.
مغزم بدجوری هنگ کرده .
می دونم که همیشه بالاخره همه چی درست میشه . هزار سال پیش بود با حرفاش انگار پتک می زد تو سرم . خشکم زده بود پشتم رو بهش کردم و رفتم . فقط رفتم تا اونجا نباشم . پشت سرم داد زد زیاد فکر نکن همه چی درست می شه . و هیچوقت اونجوری که من می خواستم درست نشد .همیشه همه چی با گذشت زمان درست می شه آره زخمها خوب می شن اما جاشون تا ابد می مونه. شاید شکلشون عوض بشه اما بالاخره یه چیزی می مونه .
پر از نفرتم. از من بعیده . نفرت و خشم و جنون بی نهایت . من چقدر عوض شدم.
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود
که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم ....
.....
باید تمرکز کنم .
....

۱۳۸۹/۱۱/۰۶

برنامه ریزی استراتژیک

راستش بنا به دلایلی حالم زیادی بد بود و با اون فشار کاری که این چند وقته داشتم تصمیم گرفتم که سه شنبه که تعطیل بود رو فقط بخوابم. دوشنبه شب داشتم از کلاس بر می گشتم که دوستم زنگ زد و پیشنهاد داد که فردا تو یه کلاس که در مورد برنامه ریزی استراتژیک بود شرکت کنم . گفت ساعت 10 باید اونجا باشم. نمی دونم چرا ولی خیلی راحت قبول کردم . صبح کلی خوابم می اومد و به خودم فحش دادم که قبول کردم ولی از اونجائی که آدم به شدت خوش قولی هستم خودم رو از تختخواب کندم و با یه دوش سرحال شده و راه افتادم.
تو کلاس 5 نفر بودیم. استاد یه آقای 55 ساله بودند که بعدا کاشف به عمل اومد که از اساتید پلی تکنیک هستند . من فکر می کردم حتما می خوان تکنیک های برنامه ریزی استراتژیک رو بگن ولی شاید از 5 ساعت کلاس یکساعتش رو به تکنیک پرداختند که آخرای کلاس بود و 4 ساعت از کلاس رو سعی کردند که روی تفکر ما کار کنند و به ما بفهمونن که تفکر استراتژیک چیست ؟ کلاس خیلی خیلی خوبی بود و راستش تو اون شرایط روحی بد من که از همه چیز خسته بودم با من کاری کرد که دلم می خواست یکراست برم یه شرکت ثبت کنم .
اصرار شدید استاد بر نگرش یا attitude آدمها بود . و اینکه چیزی که زندگی آدمها رو تغییر خواهد داد تغییر در نگرش اونهاست . سالها پیش هم در یک کلاسی از یک استادی از مدیریت صنعتی شرکت کرده بودم که در مورد پارادایم بود و همچین مفهومی داشت شاید بعدا یه پست در مورد پارادایم داشته باشم.
استاد یه مثال جالب از دکتر شریعتی گفت که واقعا تامل بر انگیزه .
یه روز سه تا بنا بودند که هر سه داشتن رو دیوار توالت یک مدرسه کار می کردند . از اولی می پرسن داری چیکار می کنی ؟ می گه دارم مستراح می سازم . از دومی می پرسن می گه دارم مدرسه می سازم . از سومی می پرسن می گه دارم دانش بشری رو افزایش می دم. تفاوت نگرش ها رو ببینید و خودتون تحلیل کنید چون من حوصله ندارم و خسته ام.
ای گل و گلزارها چیست گواه شما
رنگ که در چشم هاست ، بو که در مغزهاست
مولانا
جالب بود می گفت آدمهایی که رویا ندارند استراتژی هم ندارند.
کمی از داستان زندگی ماتسوشیتا بنیانگذار شرکتهای ناسیونال و پاناسونیک گفت که انصافا رو من بدجوری اثر داشت یه کتاب هم از ایشون معرفی کرد که در اسرع وقت خواهم خریدش . "نه برای لقمه ای نان" ترجمه دکتر طوسی
راستش تازه فهمیدم چرا ایرانمون در به داغونه . چه بر سر این جوونای ما اومده ؟ فهمیدم که من هیچی نیستم.
من خیلی خسته ام شاید بهتر بود یه وقت دیگه این پست رو می نوشتم ولی می خواستم سریع خبر بدم.
و در پایان یه جمله از کلاس می گم
موفقیت یک انتخاب است نه یک تصادف .
Success is a choise not an accident
دلم می خواد نگرشم رو به زندگی عوض کنم . شاید زمانهای باقیمانده از عمرم رو بهتر زندگی کنم .
چه بر سر من آمده که کمال طلبی ام را از دست داده ام؟؟!!!!
.....

۱۳۸۹/۱۱/۰۴

گاهی چقدر حقیر می شوم

همیشه باید از یه بعد بالاتر به قضایا نگاه کرد . اگر دو برگه از اون تقویم های رومیزی رو به شما بدن و ازتون بخوان که در فضای دو بعدی ثابت کنید این دو برگه مساویند راهی جز استفاده از هندسه ندارید. و خوب تازه اگر مثل من که مغزم ریست شده باشید که اصلا هیچی از همون هندسه دبیرستان یادتون نمونده که بخواهید استفاده کنید . اینجاست که آدم احساس حقارت می کنه اما اگر همون موقع بهتون بگن که می تونید در فضای سه بعدی ثابت کنید که این دو برابرند . نفس راحتی می کشید . دو برگه را روی هم قرار می دهید و ثابت می کنید که برابرند. زندگی هم همینه همیشه باید از فضای n+1 بعدی به قضایا نگاه کرد.
قبلا وقتی از درگیری های روزمره زندگی خسته می شدم . چشمامو می بستم و می رفتم بالا اینقدر می رفتم بالا که نه تنها مشکلاتم و نه تنها خودم و آدمهای اطرافم بلکه زمین هم محو می شد و اونوقت نه تنها مشکلاتم در مقابل عظمت زندگی کوچک می شد بلکه خودم و اطرافیانم و زمین همه با هم کوچک و محو و بی ارزش می شدیم. و بعد در حالیکه یه لبخند رو لبام پیدا می شد چشمامو باز می کردم و به همه مشکلاتم به همه آدمها و حتی خودم می خندیدم . و سبک می شدم . خیلی سبک .
دیشب چشمامو بستم سعی کردم برم بالا سعی کردم به دنیا بخندم ولی انگار دو تا پاهام فرو رفته بودند تو زمین و کنده نمی شدم حتی یک میلیمتر هم از زمین بلند نشدم . خیلی دردناک بود. خیلی درد کشیدم.
....

۱۳۸۹/۱۱/۰۳

وقتی همه خوابند

وقتی همه بیدارند هم من دلم می خواهد که خواب باشم چه رسد به وقتی که همه خوابند. وقتی خوابم و همه شهر خوابند قشنگترین صدا برایم صدای جاروی رفتگریست که شهر را می روبد. و همیشه با صدای یکنواخت جاروی رفتگر آسوده تر و عمیقتر خوابیده ام. انگار شهر را در دل شب در میان آنهمه خفته به دست جاروی مهربان رفتگر سپردن دلگرمم می کند. و همیشه به افکار رفتگر محله در دل شب فکر کرده ام و از نوع صدا و حرکت جاروی رفتگر سعی کرده ام حدس بزنم که رفتگر پیر است یا جوان . به عشق فکر می کند یا مرگ یا به زندگی یا به نان روز بعد ؟
امشب صدای جاروی همیشگی نیست و من نا آرام از خواب پریدم . خواب پرنده ای را می دیدم که بالهایش را بریده اند.
در خواب مدام به پرواز فکر می کردم و به خاطر سپردن پرواز و مردنی بودن پرنده . به اینکه چطور می شود پرواز را بی پرنده به خاطر سپرد . پرنده که نباشد خاطره پروازش هم می میرد. حتی اگر پرنده باشد و نپرد باز خاطره پروازش می میرد. چه خواب بدی بود پرنده چه مفلوک بود . پرنده من بودم یا رفتگر؟
خیلی دورم . از خودم دورم.
....

بی خوابی

من امروز 15 ساعت سر کار بودم. خوابم نمی بره . بی خوابی احمقانه ای زده به سرم. یه بیخوابی همراه با نفرت و بیزاری .
نمی تونم بنویسم. هنگ کردم.
دلم می خواد دادی بزنم تا همه آدمهای خواب دنیا بپرن از خوابشون. یه فریاد از ته دل.
احساس می کنم مثل یک کاغذ مچاله شده هستم با بینهایت چروک ریز.
تو سرم پر از فریاده . دلم یخ زده .
.............
قلبهایی زیادی سیاه
فکرهایی زیادی خراب
............
نیست نیست
............





...........

۱۳۸۹/۱۱/۰۱

زندگی فی البداهه ...

زندگی فی البداهه
نمایش بی تمرین
لباس بی پرو
از نقشی که بازی می کنم نا آگاهم
فقط می دانم از آن من است بی تردید
.
.
.
چقدر دلم می خواد همه چیز رو خراب کنم . چقدر دلم می خواد بزنم زیر همه چی . چقدر خسته ام از همه چیز و همه کس. تک تک سلولام نخواستن رو فریاد می کنن. این زندگی فی البداهه . این نقش مسخره . این لباسی که به تن من یکی زار می زنه .
نمی خوامش بی تردید.
چه فی البداهه زندگی کرده ام. چه بیزارم از لحظه بعد. در این دنیا همه آدمها تنهان . هیچ کس برای هیچ کس نیست. دروغ است همیشه لحظه ای می رسد که می فهمی اشتباه کرده ای و این لحظه همیشه می رسد برای همه می رسد . همه چیز پوشالی و خالی است. همه چیز گذراست . دلبستن دیوانگیست . امید بستن حماقت است .
دلم نمی خواد چشمامو ببندم . چشمامو که ببندم خوابم می بره . خوابم که ببره خیلی زود صبح می شه . صبح که بشه همه چی زشت
می شه .
چقدر دلم می خواد تا ابد بخوابم.

....

۱۳۸۹/۱۰/۳۰

خاطرات دور..

امروز بین اونهمه کار نمی دونم از کجا به اینجا رسیدیم که خاطرات بچگی منو مرور کردیم. چقدر خونواده من سختی کشیدن . این جنگ لعنتی همه آدمهای مثل مارو از داشتن یه زندگی عادی برای همیشه محروم کرد. ولی بالاخره گذشت و ما بزرگ شدیم.
من من شدم و بقیه بقیه شدن. هر کس به نسبت پوست کلفتیش یه جورایی تحمل کرد و گلیم خودش رو از آب بیرون کشید. یادمه که یه کتابی می خوندم مال پرینوش صنیعی . کتاب که تموم شد من تفسیر کردم که آخه مگه می شه همه جور بدبختی سر این زن قصه اومده باشه ؟ مصنوعی بود به نظرم. ولی امروز که داشتم از خونواده خودم می گفتم دیدم آره می شه همه جور بدبختی سر یه خونواده بیاد.
یاد اونشب سرد برفی افتادم که از خوزستان رسیدیم تهران من و خواهرم دامن چین چینی داشتیم و صندل رو باز . تهران برفی بود و ما یخ کردیم تا برسیم خونه عمو . از جنگ فرار کرده بودیم . و فکرش رو هم نمی کردیم که برای همیشه ماندگار بشیم تو این تهرونی که هم فحشش می دم و هم دوسش دارم.
سالها پیش کتاب "همه می میرند" نوشته سیمون دوبوار رو می خوندم. کتاب راجع به کسی بود که اکسیر زندگی رو خورده بود و 800 سال بود که زندگی می کرد و 60 سال از این 800 سال را خوابیده بود. طرف تا ته دنیا رفته بود و هم چیزرا دیده بود . چقدر خودم رو نزدیک به این آدمی که 800 سال بود زندگی کرده بود می دیدم. حسم نسبت به زندگی همان بود . آنوقتها 24 ساله بودم و یادم است که چهارشنبه سوری بود و من تب شدیدی داشتم و روی کاناپه دراز کشیده بودم و کتاب را نمی توانستم رها کنم . چقدر وحشت کردم . حس می کردم 800 سال از عمرم گذشته . انقلابهایی را دیده بودم . جنگهایی را و زندگیهایی و عشق هایی و مرگ هایی را .
روزی که جادوگر پیر اکسیر را به من داد . اول روی یک موش امتحانش کردم . موش اکسیر را خورد دور خودش چرخید و بعد بی حرکت بر زمین افتاد . بعد از مدتی دوباره از جا برخاست و فرار کرد.
کابوس همیشگی مرد قصه این بود که همه مردم دنیا از بین رفته اند و فقط او و موش زنده اند . و من وحشت داشتم از اینکه جای آن مرد باشم و محکوم به زندگی کردن تا ابد.
اگر در دوره ای بودم که هنوز کشف نکرده بودند که زمین گرد است . مطمئنم که می دانستم زمین گرد است .
و عشق مهمترین کشف مرد 800 ساله بود.
و عشق مهمترین کشف زن 800 ساله است.........

۱۳۸۹/۱۰/۲۹

خالی...

تا حالا احساس خالی بودن کردید؟ اگر این احساس رو تا حالا داشتید اونوقت دلتون خواسته که پر باشید؟ اگر دلتون خواسته که پر باشید پر از چی؟
روزایی که شدیدا کار دارم شبهاش احساس می کنم که خیلی از زندگی دورم از آدمها دورم از احساسات دورم تازه یادم می افته که امروز یکبار هم به آسمون نگاه نکردم به کوهها نگاه نکردم. همش دغدغه کار داشتم و بس .
خالی می شم اینجور وقتا.
خالی خالی.
مجموعه تهی رو تو ریاضیات یادتون می یاد؟ همیشه دلم واسش می سوخت . احساس می کردم خیلی درکش می کنم.
اما وقتی تهی می شم احساس می کنم که ریست شدم. احساس می کنم خیلی چیزا رو می تونم از اول شروع کنم .
امروز همش دستهام یخ بودند.
الانم که دارم می نویسم مثل دو تکه یخند . می دونم که نمی تونن کلمه های گرمی تراوش کنند. نه ذهنم گرمه نه قلبم و نه دستام.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
کجا دانند حال ما سبکبالان ساحلها ؟!
....

۱۳۸۹/۱۰/۲۸

تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم
شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم تو را من چشم در راهم.
......
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبیست
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
وخاصیت عشق اینست
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم
آنوقت میان دو دیدار قسمت کنیم
.
.
.
....
همه این شعرهارو واسه تو حفظ کرده بودم .
واسه اینکه یه روز بیایی و در حال راه رفتن تو کوچه و پس کوچه های شهر برات بخونمشون .
تو کافه نشسته بودم چشمم به در بود با تمام وجود آرزو می کردم در باز بشه و تو بیای تو . چشمامو بستم به اون جمله دکتر شریعتی فکر کردم . اگر چیزی رو با تمام وجود از زندگی بخوای اگر از ته وجودت بخوای حتما زندگی اونو بهت می ده . و من تو اون لحظه با تمام وجودم با تک تک سلولام می خواستمت من حتی نمی دونستم تو زنده ای یا مرده ولی می خواستمت . چشمامو محکم به هم فشار دادم یه بار دیگه از ته دل خواستمت . احساس کردم یکی دم میز ایستاده چشمامو باز کردم . همون کفشهای قهوه ای همون شلوار مخمل کبریتی کرم رنگ می ترسم به بالا نگاه کنم می ترسم تو نباشی همون بارونی همیشگی سرمو می یارم بالاتر همون نگاه وای خدا باورم نمی شه درست مثل همون روزا 15 سال گذشته ولی تودرست مثل روز اولی .
خواب عجیبی دیدم . مدتهای زیادی بود که بهش فکر نکرده بودم .
.....
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبانند
......
منتظر هیچ چیزی نیستم
.....

یک پست با عجله

خیلی خیلی خیلی کار دارم و با عذاب وجدان اومدم اینجا که فقط بگم من هستم . روزها که سر کار حسابی مشغولم و شبها هم از زور خستگی و داروهایی که خواب آور هم هستن خیلی زود غش می کنم .
امروز البرز خیلی قشنگه .
من از همه جا بی خبرم . هیچ خبری نخوندم . مراقب دنیا باشید تا من سرم خلوت بشه .
دلم واسه نوشتن تنگ شده .
زندگیم رو دور تنده انگار رو یه تردمیل با سرعت بالا دارم می دوم . بعضی وقتا کا رو که از زندگیم بر میدارم هیچی نمی مونه . یکی می گفت اونایی که شخصیتشون به کارشونه وقتی کارشونو ازشون بگیری بی شخصیت می شن.
وای نه من اینجوری نیستم. چقدر وحشتناکه . البته بی شخصیتی هم بعضی وقتا خیلی حال می ده ها . یه بار باید مفصل راجع به کارم توضیح بدم. باید از جنبه های اجتماعی و فرهنگی بهش نگاه کنم . قسمت فنی رو بذارم کنارو راحت بگم که چی کار می کنم اونوقت شما هم یه کم قضاوت کنید که کاری که می کنم به درد بشریت می خوره یا نه.
یاد یه خاطره افتادم.
من و ماندانا که حالا واسه خودش مادر شده و اون سر دنیاست . سر پروژه درس ارائه مطالب علمی و فنی با هم دوست شدیم . استاد بزرگ ، یکسری پروژه های فنی داده بود و یکسری پروژه های ادبی و ما باید انتخاب می کردیم. ماندانا از من یکسال کوچیکتر بود و رشته اش سخت افزار . یه بار که من یه مثنوی معنوی گنده زیر بغلم بود اومد سراغم و ازم خواست پروژه این درس رو با هم انجام بدیم . خلاصه پروژه ای که انتخاب کردیم اسمش بود "آثار تکنولوژی در حیات مادی و معنوی انسان" .
اینارو گفتم که بگم من و ماندانا یه روز رفتیم دانشکده علوم اجتماعی زیر پل گیشا تا از کتابخونه اونجا برای تحقیقمون استفاده کنیم .
رفتیم پیش دکتر آزاد رئیس دانشکده و اونجا بود که دکتر آزاد از ما پرسید رشتتون چیه و ما گفتیم کامپیوتر . دکتر آزاد هم برگشت به ما گفت که شما برای این جامعه مثل کالاهای لوکس می مونید. جمله بسیار تکاندهندهای بود برای آدمهایی مثل ما . بقیه اش بماند برای بعد که من از کارم بگم و شما نظر بدید که کالای لوکس هستیم یا نه؟
.....

۱۳۸۹/۱۰/۲۶

مترسک

مدتها بود منتظر برف بودم ومطالب این وبلاگ گواه آن . دیشب برفی می بارید و من گوشه دنجی داشتم و نگران ناامنی های بقیه .
تازه لیوان چای تازه رو کنار دستم گذاشته بودم و می خواستم کتاب خوندن رو شروع کنم که دوستم زنگ زد . تو اون شب برفی و قشنگ و نگران کننده خبر بدی داشت . فوت پدر. پدر پدر پدر کلمه غریب برای من .
دیشب این برف شد عذابی و من تا صبح نگران تنهایی ها و غصه های دوستم بودم . شب سخت و طولانی و تمام نشدنی بود.
خیلی خسته ام . نه از مرگ که در کمین نشسته . از زندگی خسته ام.
دلم برای همه آدمهایی که دوستشون دارم تنگ شده .
حس مترسکی را دارم که در شالیزاری یخ زده استوار ایستاده تا از هیچ محافظت کند.
مترسکم من امشب . مترسکی یخ زده . یخ کرده . پوسیده.
فکر کنم زیادی خسته ام باید برم بخوابم.
.....

۱۳۸۹/۱۰/۲۵

یه گوشه دنج

شومینه روشنه . خونه گرمای مطبوعی داره . دو تا شلغم رو اجاق گاز داره تو آب قل قل می خوره شاید از زورسرفه مجبور بشم بخورمشون. کنار قابلمه شلغم یه کتری قل قل می کنه و یه قوری پر از چای خوش طعم رو کتری منتظره تا من برم سراغش .
از پشت پنجره برف قشنگ و بی نظیری رو می بینم که مدتها بود همه منتظرش بودیم .
از شرکت که اومدم بیرون دیدم عجب برفی داره می باره . از اون برف پودری ها که بلافاصله رو زمین می شینه . زمین اینقدر سر بود که ماشین لیز می خورد و تو یه پس کوچه هر چی فرمون رو پیچوندم نپیچید و ترمز هم که اصلا نمی گرفت و در نتیجه محکم خوردم به جدول . خلاصه همین دو قدم راه رو با زور رسیدم خونه. اولین کاری که کردم به چند تا از بچه های شرکت زنگ زدم که زودتر برن خونه . بعدش کلی غصه خوردم واسه اونایی که راهشون دوره . ماشین ندارن . معلوم نیست امشب کی برسن خونه .
به تک تک بچه ها فکر کردم. به آدمهایی که دوسشون دارم به آدمهایی که دوسشون ندارم به اونایی که می شناسمشون اونایی که نمی شناسمشون به همه و همه فکر کردم.
کاشکی همه آدمهای دنیا یه گوشه دنج واسه خودشون داشتن .
کاشکی خوشبختی مال همه آدمها بود.
من تو این گوشه دنجم نمیدونم چرا نمی تونم راحت بشینم و حال زندگی رو ببرم؟!!
.....

برف می بارد باز هم

عجب برفی می باره . عاشق راه رفتنم موقعی که برف به این تندی می باره . جای پاهاتو پر می کنه . اثری از رد پاهات نمی مونه .
وای که چقدر سخته لذت بردن از چیزی تو این دوره و زمونه.
راستش به اون دختر زندانی فکر می کنم که به مادرش گفته بود شبها تو بند 209 از شدت سرما و لرزیدن نمی تونم بخوابم.
آخه چرا آدمها اینقدر زندگی رو پیچیده می کنن.
دوباره من شدم یه علامت سوال بزرگ که جلوش n تا علامت تعجب گذاشته باشن.
...........

تونس

مهمترین خبر این روزها . سقوط دولت تونس ، فرار رئیس جمهوری تونس . خیلی جالبه نه ؟

و چقدر اینجا سرده !!!

مشتاق شدم برم تاریخ تونس رو بخونم .

دلم می خواست به افتخار مردم تونس یه پست به اسم تونس داشته باشم. حتی اگر خالی باشه . حتی اگر هیچی توش ننویسم.

تو این سرما با فکر کردن به مردم تونس دل آدم گرم می شه .

....

۱۳۸۹/۱۰/۲۴

مهمونی

حسابی سرما خورده ام و تب دارم و تا صبح اینقدر سرفه کردم که از خودم بیزار شدم. دیروز که صدام در نمی یومد به زور آمپول و نشاسته و چارتخمه و به دونه و شلغم و آب شلغم و بخور شلغم یه کم صدام باز شد و تونستم مهمونی دیشب رو برم. من از کل جمع فقط 2 نفری رو که میزبان بودن می شناختم.
همه زوجهایی بودن که سالها پیش همدانشگاهی بودن البته آقاها و تعداد خیلی کمی از خانومها . و حالا بعد از سالهای بسیار زیادی دور هم جمع شده بودند . خیلی هاشون بچه داشتن . خاطرات دوران دانشگاه رو تعریف می کردن و بهشون خوش می گذشت. اکثر این آدمها به نظر آدمهای موفقی بودند ولی راستش اصلا دلم نخواست جای هیچکدومشون باشم.
یه طرف مجلس تو یه لحظه 7 یا 8 تا خانوم نشسته بودن و داشتن از ابتدای بارداریشون و تجربیات اوندوره که بیشتر حالت تهوع و خاطرات سونوگرافی و از این حرفاست تا اینکه چی شد بچه رو سزارین به دنیا آوردن و زردی بچه و اولین پی پی که کرده چه رنگی بوده و چه شیری می خورده کی راه افتاده و ... حرف می زدن . سرگیجه گرفتم . فقط پاشدم فرار کردم و رفتم اونور مجلس . من می دونم مادرا خیلی لذت می برن از اینکه از بچه شون تعریف کنن ولی آخه چرا درک نمی کنن که همه جا جاش نیست . این حرفها خیلی تکراریه من دیگه حفظ حفظم همشو بسکه شنیدم. نمی دونم شاید منم اگه بچه داشتم همش دلم می خواست از اون بگم. ولی واقعا یه سوال مطرحه مگه بچه مال آقاها هم نیست ؟ چرا اونا اینقدر از بچشون حرف نمی زنن؟ برام خیلی جالبه مادرا اول مادرن بعد زن. من استثنائی ندیدم . همه مادرهای دورو بر من اول مادرن بعد زن. همشون. به تک تکشون که فکر می کنم همین طوری هستن. نمی دونم این حس مادری چیه؟!! بابا چرا اینقدر مسئله بچه رو شخصی می کنید این بچه قراره فردا بره تو این دنیا و جامعه زندگی کنه اگه تلاشی نکنید برای درست کردن و بهتر کردن دنیا باور کنید ظلم کردید به بچه های خودتون. حالا یه کم غذای بچه اینور و اونور بشه آسمون به زمین نمی یاد تو رو خدا کاری کنید که فردا بچه هاتون حس الان ما رو نداشته باشن . وظیفه شما که بچه دارید خیلی سنگینتره . نمی دونم چرا نمی تونم راحت بگم .
تا آخر هم که بچه ها بزرگ بشن همینه . هر روز هم که می گذره خاطرات تعریفی مادرها هم بیشتر می شه . بعدش از مدرسه و باهوشی بچه هاشون می گن . اگه دختر باشه از خوشگلیش می گن اگه پسر باشه از خوشتیپیش می گن . بعد از عروس یا دامادشون می گن و نوه ها هم که اضافه بشن که تمام اینقدر می گن تا خودشون تموم بشن. الان من که به مامانم زنگ می زنم همش یا از بقیه خواهر و برادرام می خواد یه داستانی بگه یا از خواهر زاده هام بابا بی خیال . من فقط می تونم بگم نمی فهمم مادرها رو همین.

بامزه تر اینکه فرار که کردم و رفتم اونطرف مجلس دو تا خانوم دیگه بودن که بچه نداشتن ولی بجاش یکیشون گربه داشت خلاصه یه نیم ساعتی هم راجع به گربه اون خانوم حرف زدیم و عکسش رو دیدیم و از اینکه چی می خوره چه جوری می خوابه کجا پی پی می کنه و چی دلش می خواد و چی دلش نمی خواد و ... .
نمی دونم شاید من زیادی سختگیرم خوب به این می گن همون از در و دیوار حرف زدن دیگه . نمی دونم چرا اینقدر زوم کرده بودم رو خانوما خیلی کم یادم می یاد آقایون راجع به چی حرف می زدن یه قسمتش یادمه که از خاطرات دانشگاه می گفتن جالب بود دوست داشتم بشنوم .
از هر چه بگذریم پذیرایی و موزیک عالی بود و من کلی خوردم . اینقدر همه چی عالی بود که من به پذیرایی به این منظمی و خوبی اونهم با غذای خونگی واقعا نمره 10 رو (از 10 مثل بفرمایید شام )می دم. میزبان از همه باحالتر بود و من خوشحالم که از بین اونهمه آدم با میزبان دوستم. میزبان شاید جزو معدود زنهاییه که بعد از مادر شدن هنوز زن بودنش رو فراموش نکرده .
قبل از مهمونی فکر کردم خوب خوبه که آدمهای جدید می بینم . ولی بعدش فهمیدم که فرقی نمی کنه آدمها زیادی شبیه به همن یا لااقل توی مهمونی همه سعی می کنن یه شکل باشن خیلی ها اصلا خودشون نیستن خود من هم همینطور. رفتارها زیادی تکراریه و من زیادی خسته و بی حوصله شاید ...

۱۳۸۹/۱۰/۲۲

بفرمایید شام

بفرما شام اسم یه برنامه است که در کانال من و تو 1 ساعت 10 شب از شنبه تا سه شنبه پخش می شه . مشابه این برنامه رو قبلا تو یه کانال آلمانی دیده بودم و یک کانال انگلیسی و یک کانال ترک هم این برنامه رو قبلا داشتن . پیشنهاد می کنم حتما ببینید . خیلی جالبه . از لابلای این مسابقه که بین یه سری از آدمهایی که در لندن زندگی می کنن برگزار می شه می تونید کلی نکته اجتماعی فرهنگی پیدا کنید . آدمهای متفاوت ایرونی که از 1 تا n ساله که ایران رو ترک کردن و یا اصلا اونجا به دنیا اومدن با هم سر غذا پختن و پذیرائی مسابقه می دن و هر شب آخر شب 3 تای دیگه به نفر میزبان نمره می دن .
فقط برید ببینید که تو فرهنگ ما دورویی و حسادت و کینه ورزی چه بیدادی می کنه البته بعضی وقتها هم یه آدمای باحالی پیدا می شن که متاسفانه اکثرا آخر برنامه سرخورده می شن و فکر کنم دیگه هوس ایران و ایرانی نکنن.
به هر حال پیشنهاد می کنم این برنامه رو حتما ببینید. در مشابه آلمانی این برنامه که من سالها پیش می دیدم می تونستید فرهنگ اروپائی رو کاملا درک کنید . و خلاصه اینکه قبلا گفتم از رو رانندگی ملت ها می توانید پی به خصوصیاتشون ببرید و حالا می گم از رو برنامه بفرمایید شام هر ملتی چه چیزا که دستگیرتون نمی شه .
دیشب فوتبال بالاخره بعد از مدتها یه حالی به این مردم داد ولی راستش اصلا نتونستم مصاحبه قطبی رو ببینم . اون اوایلی که قطبی اومده بود ایران خیلی ازش خوشم می یومد ولی نمی دونم این ایران چی داره که آدم خراب کنه . شاید خیلی ها مخالف من باشن ولی به نظرم قطبی اصلا مربی مناسبی برای تیم ملی ما نیست . حرف زدنش عصبیم می کنه.
دو هفته است که 90 ندیدم دلم واسه این فردوسی پور تنگ شده . به جای یکی مثل فردوسی پور به اون شارپی . یکی مث خیابانی باید گزارش کنه فوتبالمونو که خدا نکرده فردوسی پور چیزی نگه باعث بشه بچه ها ببازن. آخه مسخره های عوضی خجالت بکشید حالم از همتون به هم می خوره.... اه ... شایسته سالاری بیداد می کنه تو این مملکت...
صدام مثل خروس شده . خیلی هم خسته ام . اینروزا یه کتابی دستم گرفتم به نام "نگران نباش" نویسنده مهسا محب علی . تا اینجای قصه که اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم . راوی یه دختریه که نشئه است و یه روزی که زلزله های ریز ریز مداوم تو تهران داره
می یاد داره رخدادهای دورو برش رو تعریف می کنه . فعلا که اصلا حال نکردم ولی چون جایزه گلشیری رو گرفته حتما باید تا تهش رو بخونم.
جالبه 3 تا کتاب آخری که خوندم همشون راجع به زلزله یه چیزایی نوشتن .
من از زلزله نمی ترسم . به همین دلیل بهش فکر هم نمی کنم . اگه بخواد بیاد می یاد دیگه .
من از جنگ هم نمی ترسم .
خاطرات جنگ ایران و عراق رو بعدا براتون می گم وقتی که اولین موشک صدام در چند قدمیه خونه ما در 31 شهریور 59 منفجر شد و ...
من بچه جنگم .
اگر جنگ نبود من این نبودم.
از جنگ متنفرم.
صدامی که روزی اون همه زندگی رو نابود کرد الان کجاست؟
خیلی های دیگشون هم که باعث بدبختی خیلی ها شدن الان دیگه نیستن .
آخه وقتی زندگی اینقدر کوتاهه و زودگذر چی باعث می شه که آدمها اینطور جنایت کنن ؟ نمی فهمم
....

۱۳۸۹/۱۰/۲۱

ادامه اصغر- پدرام

خلاصه بعد از کلی خندیدن در زدند و مرجان با شوهرش وارد شدند . مرجان که یه دامن شلواری بلند پوشیده بود حاضر نشد کفشهای پاشنه بلندش رو در بیاره و با جسارت هر چه تمامتر قدم بر فرشهای لاکی گذاشت و دل اصغر رو خون کرد.
تا مدتها اصغر می یومد پیش من و در مورد کفشهای مرجان درد و دل می کرد و اینکه اون نباید این کار رو می کرد و باعث دردسر شده بود و ...
آخه موضوع از این قرار بود که یکی از برادرهای اصغر که اصلا نمی خوام در موردش چیزی بگم و همینقدر بدونید که اصغر پیشش پادشاه بود از اول تا آخر مراسم فیلم می گرفت. و دست بر قضا فیلم افتاده بود دست حاج آقا (بابای اصغر) و مهمترین نکته برای حاج آقا در فیلم کفشهای مرجان بود و تا آخرین روزهایی که من با اصغر همکار بودم سرکوفت های مربوطه حسابی اذیتش می کرد و.
راستش تا اینجای قصه فکر کنم یادم رفته بود که بگم اصغر واسه خودش تولد گرفته بود و در واقع اون مهمونی تولد اصغر بود.
من از همه جا بی خبر هم مامور شده بودم تا برای اصغر از طرف 6 نفر کادو بخرم . خلاصه منم به سلیقه خودم رفتم و یه شطرنج بزرگ خاتم که خیلی قشنگ و تا حدودی نفیس بود رو خریدم. و با کاغذ کادوی خیلی شیک کادوشون کردم و دادم به باربدینا تا با خودشون بیارنش .
تیکه بسیار بامزه دیگه مهمونی وقتی بود که اصغر تصمیم گرفت کیکی رو که واسه خودش سفارش داده بود بیاره .
باورتون نمی شه یه کیک سفارش داده بود به چه بزرگی فکر کنم 100 نفر رو راحت جواب می داد . کیک یه عروسک خیلی بزرگ بود که با خامه سفید واسش یه دامن گنده درست کرده بودن و با اسمارتیس رنگی دامن رو گل گلی کرده بودند و بزرگ نوشته بودن پدرام جان تولدت مبارک .
خلاصه بعد از مراسم کیک بریدن و شمع فوت کردن نوبت رسید به باز کردن کادو ها .
اصغر از کوچیک به بزرگ کادو ها رو باز کرد اولیش یه مام بود که مارکش یادم نیست ولی اصغر بدش نیومد فکر کنم این کادو رو اون آقاهه که دوست سربازیش بود با خانومش آورده بودن . دومی یه اسپری بود که یوسف صیادیه آورده بود و اصغر اونوسط با چند فس تستش کرد. (خوبه تصمیم نگرفت مام رو تست کنه) کادوی بعدی یه چیزی بود که با کاغذ الگوی خیاطی کادو پیچ شده بود و یه تیکه کاغذ زرد روش چسبیده شده بود و روش نوشته بود از طرف فرحناز. منم که مثل فضولا روش و خوندم اومدم بلند بگم از طرف ف... که با چشم و ابرو حالیم کرد اسمشو نگم منم خفه شدم. یه لباس بافتنی قهوه ای بی نهایت بدرنگ بود که از همون اول گوله گوله شده بود. ولی اصغر به قدری ازش خوشش اومد که چشماش برق می زدن . آخر از همه هم کادوی مارو باز کرد و به محض دیدن دهنش رو کج کرد و منم همون موقع گفتم از طرف همه ماست اونم گفت همهتون با هم همین ؟؟!!! من که انگار آب یخ ریختن روم تا حالا ندیده بودم کسی همچین برخوردی با یه کادو داشته باشه بعدشم گفت به چه دردی می خوره ؟ سکوت سنگین و کشنده ای همه جا رو فرا گرفته بو که زنگ زدند و یه پسر و دختر جوون نسبتا خوشتیپ با یه سبد گل کوچیک اما قشنگ وارد شدن . اصغر که تو حال و هوای کادو بود قبل از معرفی و سلام و علیک به من گفت ببین اینا چی آوردن ؟ بعد خودش گل رو گرفت و یکبار دیگه گفت همین؟؟؟
ومن از خودم خیلی بدم اومد که نتونسته بودم بفهمم چی باید برا همکارم می خریدم که خوشش بیاد . با پول اون شطرنج می شد کلی چیز در حد کادوهای قبلی که خوشحالترش کرده بودن خرید.
اون پسره از همکلاسی های دوران دبیرستان اصغر بود و اون دختره هم دوست دخترش.
راستی یادم رفت بگم که آقا ارگیه بعد از 2 ساعت رفت و ما آخر مهمونی با آهنگ غیر زنده کمی رقصیدیم و کفشهای مرجان تو همین تیکه رقص آخر در فیلم هویدا شده بود و من فکر کنم برادر اصغر عمدا از کفشها به طورواضح فیلم گرفته بود و عمدا فیلم رو دم دست حاج آقا گذاشته بود و صد البته که خدا عالم است .
خلاصه اون مهمونی هم تموم شد و آخرین صحنه ای که از خونه اصغر ینا یادمه دسته گلهای نرگس من بود که نمی دونم چه طوری شوت شده بودن رو زمین زیر شوفاژ و با حالت خفگی با اون چشمهای معصومشون به من نگاه می کردن و...
بیرون که اومدیم هوا خیلی سرد بود و برف همچنان می بارید .
و باید بگم این آخرین باری نبود که اصغر ما رو خندوند.
شاید اون روزی که قرار بود بره ماموریت و موقع بلند شدن از روی صندلی یه صدای خرت وحشتناکی اومد و خشتک اصغر طوری جر خورد که هر لحظه فکر می کردی الان شلوارش به دو قسمت مساوی تقسیم می شه و می افته روی زمین خیلی بیشتر خندیدیم.
یا اون روزی که تو پارک ملت با یه دختری دیدمش و تا اومدم بگم سلام چنان ابروهاشو بالا انداخت که من سر جام خشکم زدو سلام رو لبام ماسید.
یا بعد از یکسال که دوباره تو پارک ملت اینبار با یه دختر دیگه دیدمش و اون با عصبانیت انگاری که من تعقیبش کردم بدون هیچ سلام و علیکی گفت شما چقدر زیاد می یاید پارک ملت و من گفتم نه بیشتر از شما ..
و یا اونروزی که با دخترای شرکت قرار گذاشته بودیم بریم خونه مرجان و دقیقا در همان زمان و مکان قرار ما ، اصغر جون با یه دختر دیگه قرار داشت و یه دفعه با کل دخترای شرکت مواجه شد و با عصبانیت گفت حالا نمی شد یه جای دیگه قرار می ذاشتین و ما فقط خندیدیم ...

الان سالها از اون زمان می گذره و آخرین بار شنیدم که رفته آمریکا ...
و هنوز من نمی دونم ماجرای رسیدن اصغرینا به اون برج خفن چی بوده
امیدوارم هر جا هست سلامت باشه ....

اصغر- پدرام


برف که می بارید منو به یاد سالها پیش انداخت. که یکی از همکارام مارو دعوت کرد به خونه اش . اسم همکارم اصغر بود ولی یک هفته قبل از اینکه بریم به خونه اش ماها رو مجبور کرد تا بتونیم اونو جلوی بقیه پدرام صدا کنیم. نمی دونید وقتی عوضی اصغر صداش می کردیم چقدر عصبانی می شد فکر می کرد که ما عمدا می خوایم حرصش بدیم ولی ما تقصیری نداشتیم آخه سالهابود به اسم اصغر می شناختیمش . شنیده بودم که بابای خیلی پولداری داره ولی راستش اصلا بهش نمی یومد که بچه پولدار باشه .روز قبل از مهمونی آدرس که داد فهمیدم نه مثل اینکه واقعا پولدارن . خونه شون یه جای خوب تو الهیه بود. روزی که می خواستیم بریم خونه شون برف شدیدی می بارید . یکی از خنده دارترین خاطرات زندگی من ماجراهاییست که خونه همکارم اتفاق افتاد و ما تا مدتها می خندیدم .


...


دم در که رسیدیم دیدیم عجب برج توپیه . چقدر شیک بود . راستشو بخواهید نه تنها تا اونموقع تو همچین برجی نرفته بودم . تا الآنشم که سالها می گذره از اون ماجرا من هنوز پامو تو همچین برج شیکی نذاشتم.
دم در کنار آیفون بسیار شیک (البته نمی دونم به اینا که روش زنگه هم می گن آیفون؟!!) خلاصه کنار زنگ طبقه 5 روی دیوار سنگی که حتما خدا تومن پولش بود با خودکار نوشته شده بود پدرام و فلش به سمت زنگ کشیده شده بود. یکبار دیگه یادم افتاد که باید پدرام صداش کنم. یه چیزی رو نمی فهمیدم مگه خونواده اش نمی دونستن اسمش چیه که ما که هفت پشت غریبه تر بودیم نباید سوتی می دادیم و اصغر صداش می کردیم؟
یا شایدم کسی اونجا بود ؟
قبل از اینکه بریم ما که 6 نفر بودیم و دو تامون هم نیومدن پول گذاشتیم رو هم و یه شطرنج خاتم کاری شده بسیار قشنگ و تا حدودی نفیس براش خریدیم .خدائیش خیلی شیک بود. یادم رفت بگم که تولد اصغر- پدرام بود. این رو هم بگم که کادوئی رو که خریده بودیم داده بودیم باربد و خانمش بیارن. من که عادت ندارم دست خالی جایی برم دلم می خواست واسش گل بخرم ولی چون سر راهمون گل فروشی نبود و دیر هم شده بود سر ولنجک یه پسر گل فروش وایساده بود و یک عالمه گل نرگس تازه داشت منم چند تا دسته شو خریدم و گفتم با اصغر که تعارف نداریم گل گله دیگه .
ولی وقتی رسیدیم دم اون برج مخصوصا وقتی رفتیم توی آسانسور به اون شیکی پشیمون شدم و به همراهم گفتم نه من خجالت می کشم اینو میذاریم رو پله ها و می ریم بالا . از اون اصرار که ببریم و از من انکار تا بالاخره با زور گلها رو بردیم . دم در آپارتمان که رسیدیم یه دفعه احساس کردم دم در مسجدیم . یک عالمه کفش دم در بود که همه رو هم افتاده بودن و یک منظره بسیار وحشتناک درست کرده بودند که باید بگم از همچین برجی واقعا بعید بود .
خوشحال بودم که مثل همیشه شلوار جین پام بود وگرنه با لباس مهمونی حتما بدون کفش خیلی ضایع بود.
کفشهامونو در آوردیم و ایستاده لابلای بقیه کفشها در زدیم . اصغر در رو باز کرد و قبل از اون کت و شلوار سبز از اون مدل شل و ول ها چیزی که تو چشمم زد فرشهای قرمز لاکی بود که تموم خونه رو پر کرده بود ازون فرش زمخت ها . قالی قدیمیا . البته به خدا من اصلا آدم شیک و پیکی نیستم این چیزها هم برام مهم نیست فقط این چیزها تو یه برج آنچنانی یه کم عجیبه . وگرنه که خوب هر کسی سلیقه ای داره .
خلاصه با اون همه فرش قرمز احساس مسجدیم تکمیل شد. آپارتمان خیلی خیلی بزرگ بود ولی نمی دونم چرا مهمونی رو تو یه هال کوچولو که همونجا دم در بود برگزار کرده بودن ؟ توی هال چند تا مبل راحتی و چند تا صندلی لنگه به لنگه کنار دیوار چیده شده بود . یه بوفه دربدر هم اون وسط بود که دو تا مبل جلوش بود و تا آخر مهمونی برای برداشتن ظرف و ظروف مدام مبلها رو جابجا می کردن و نفراتی که رو اون مبلا نشسته بودن نزدیک 10 بار بلند شدن و نشستن.
هال به اندازه کافی کوچیک بود و نصف هال رو هم یک ارگ بزرگ گرفته بود و یک خواننده از اونایی که تو عروسی می خونن کنار ارگش نشسته بود.
باربد و زنش ، آرش رئیسمون بدون زنش و ما بودیم 2 تا از دوستای سربازی اصغر هم بودن (اصغر قبل از لیسانس رفته بود سربازی) نمی دونم چرا این توضیح در پرانتز رو گفتم؟ شاید چون خیلی مدل این دوستاش با ما فرق داشت. یکی از اون دوستا با خانمش اومده بود . مهمونی عصر بود و خانم یه لباس شب مفصل که پر از پر بود پوشیده بود و بیچاره مجبور شده بود کفشش رو دربیاره لباس شب تا قوزک پا بدون کفش خودتون تصور کنید.
لباسش خیلی باز بود و کلی هم آرایش کرده بود.
و اما شوهر خانوم تنها چیزی که می تونم بگم اینه که کراواتش به طرز غیر عادی دراز بود تا جایی که موقع رقص لای پاش گیر می کرد. زیر پاش نه لای روناش . فکر کنم باید تو رکوردهای گینس کراوات به این بلندی رو ثبت کنن. قد این آقا خیلی کوتاه بود و شلوارش خیلی بلند راستش راه که می رفت اصلا جوراباش معلوم نبود. دوست دیگه ایشون از نظر قیافه کپی یوسف صیادی (هنر پیشه طنز ایرونی) بود با موهایی به همون خزی ، یه کاکل فرفری با یه پشت موی آنچنانی و شلوارش خیلی کوتاه بود قدش البته خیلی بلند شاید 190 .
حالا تصور کنید 10 نفر آدم نشسته بودیم و من داشتم از تعجب شاخ در می آوردم که به خاطر این 3 تا ما باید به اصغر بگیم پدرام؟ یه خانومی توی آشپزخونه که دقیقا کنار هال بود ظرف می شستن و من تا آخر ماجرا نفهمیدم که ایشون مادر اصغر آقا هستن . فکر می کردم اومدن کار کنن . یه خانوم مسن از اونهایی که صورت و دستها داد می زدند که آدم بسیار زحمتکش و رنجکشیده ای هستن . یه مانتوی خیلی کهنه و یه جوراب خیلی کلفت پوشیده بودن. و تا آخر هم سر پا تو آشپزخونه ایستاده بودند و آخرش که من کیک رو تکه تکه می کردم گفتم اصغر جون اینو بده به اون خانوم که تو آشپزخونه هستن و اونجا بود که اصغر تازه گفت مادرم هستن.
یک هال کوچولو رو تصور کنید که نصف اونو یه ارگ بزرگ گرفته و نصف دیگرشو 8 نفر آدمی که نشسته بودیم و وسط به اندازه یه گردی به قطر 2 متر آزاد بود . تنها خوراکی روی میز یک ظرف چیپس بود و هیچ نوشیدنی هم تا آخر به ما تعارف نکردند.
بعد از گذشت دو ساعت من یک گوشه کلی خوراکی پیدا کردم و خودم شروع کردم به تعارف کردن.
آقا ارگیه میکروفونشو روشن کرد و من از تعجب شاخ درآوردم که توی اون یه تیکه جای کوچیک میکروفون به چه دردی می خوره .
و گفت با سلام خدمت حضار محترم و مدعوین گرامی . من همین اول کاری پقی زدم زیر خنده و با زور تبدیلش کردم به یه سرفه شدید .
آقاهه گفت که با یک آهنگ از خانوم گوگوش شروع می کنیم و همینکه اینو گفت یوسف صیادیه پرید رفت میکروفون رو گرفت و گفت من می خونم راستش من اصلا یادم نمی یاد که چه آهنگی خوند چون همون موقع اصغر پرید اومد جلوی ما و شروع کرد به رقصیدن اون هم چه رقصیدنی درست مثل یه بچه دو ساله که تازه نانای یاد گرفته (باید حضورا اجرا کنم این قسمت رو)
در حال رقصیدن هی به من می گفت بیا جلو ، بیا بیا دیگه حالا نمی دونم چرا فقط به من می گفت . منم از شدت خنده قرمز شده بودم و داشتم می پکیدم . آهنگ تموم شد و یه دفعه اصغر (اصغر که می گم حدودا 28 سالش بود ) رفت و به آقا ارگیه گفت که کوه یخ ابی رو بزن. قیافه آقا ارگی رو باید می دید خلاصه شروع کرد به زدن و اصغر شروع کرد به خوندن در حالیکه به تک تک ما نگاه می کرد . به قدری فالش خوند که من از شدت خنده رفته بودم زیر مبل خدائیش نمی دونم چه فکری می کرد با خودش.
بعدها این شده بود فیلم واسه ما و همیشه تو شرکت در اتاق رو می بستیم و از اصغر می خواستیم واسمون بخونه و اونم می خوند و ما کلی می خندیدیم.
باربد از اون شیطونای بد جنس بود هر بار نگاهش می کردم دو تایی می پکیدیم از خنده . و همراهم که شاخ در آورده بود از دست اصغر جون اونم کلی می خندید .


راستش از اینجا تا آخر قصه رو یه بار دیشب با بدبختی در حالی که به شدت خوابم می اومد و مریض بودم و تازه از درمونگاه اومده بودم نوشتم . ولی موقع save نهایی یه error داد و همه چی پرید .


بقیه قصه رو بعدا می نویسم.
ادامه دارد....





۱۳۸۹/۱۰/۲۰

تهرون قشنگ

صبح که بیدار شدم و رفتم پشت پنجره وای نمی دونید چه صحنه قشنگی بود . تهرون سفید سفید شده مثل برف درختای پشت پنجره سفید سفید بودن. بااینکه گلو درد و سردرد بدی دارم ولی حالم خیلی خوبه . چون مجبور بودم برم بنزین بزنم راهم طولانی تر شد و حسابی حال کردم . چقدر تهرون قشنگه وقتی برف همه جا نشسته .
می خواستم بگم چه سکوت قشنگی که دزدگیر یه ماشین شروع کرد به ونگ ونگ کردن.
برف به این شدیدی منو یاد سالها پیش می اندازه . که یکی از همکارا ماها رو دعوت کرد به خونه اش . اسم همکارم اصغر بود ولی یک هفته قبل از اینکه بریم خونه اش ماها رو مجبور کرد که تمرین کنیم تا بتونیم اونو جلوی بقیه پدرام صدا کنیم . می دونید وقتی عوضی صداش می کردیم اصغر چقدر عصبانی می شد آخه سالها بود که به اسم اصغر می شناختیمش.
شنیده بودم که بابای خیلی پولداری داره ولی راستش اصلا بهش نمی یومد که پولدار باشه . روز قبل از مهمونی آدرس که داد فهمیدم نه مثل اینکه واقعا پولدارن خونه شون یه جای خیلی خوب تو الهیه بود . روزی که می خواستیم بریم خونه شون برف به همین شدیدی می بارید . یکی از خنده دارترین خاطرات زندگی من ماجراهاییست که خونه همکارم اتفاق افتاد و ما تا مدتها می خندیدیم . خیلی قسمتاشو نمی شه نوشت یه جورایی باید ادا در آورد ولی خوب ...
راستش می دونید چرا نتونستم این خاطره خنده دار رو ادامه بدم؟
چون وسطش یه سری به اخبار زدم و شنیدن خبر سقوط یک هواپیمای دیگه که ارومیه می رفت به شدت down ام کرد . شرمنده ولی کلی خاطره از این سقوطها که بازم مربوط به بعضی از این همکاراست یه دفعه هجوم آورد.
....

۱۳۸۹/۱۰/۱۹

برف

داره برف می یاد . راستش اصلا باورم نمی شه . صبح با سردرد و گلو درد بدی بیدار شدم. احساس کردم هوا ابریه . رفتم کنار پنجره باورم نمی شد چه برف قشنگی . چقدر یه برف می تونه زندگی رو راحتتر کنه زندگی رو قشنگتر کنه.
منم اینو نمی دونستم بعد از مدتها برف و بارون ندیدن فهمیدم .
پنجره کمی بازه . یه خنکی خوبی به صورتم می خوره . برف می باره و من در گذشته های دور دنبال خاطرات خنده دارم می گردم . راستش یا یادم نمی یاد یا اونایی که یادم می یاد الان به نظرم خیلی بی مزه اند. باید تا شب فکر کنم . باید برف همه جارو سفید کنه . باید برگردم به اون روزا...
روزایی که به راحتی از ته دل می خندیدیم.
......

۱۳۸۹/۱۰/۱۸

لاک پشت

اول باید بگم که امروز از رو دنده چپم بلند شدم. در نتیجه می تونم به زمین و زمان گیر بدم. یه حالت آزرده خاطری دارم.
هوا سردتر شده و از این بابت خوشحالم فکر کنم یه چیزایی هم باریده باشه ولی من همش چپیده بودم تو اتاق و هیچی ندیدم. میگن لواسون برف می باره.
اولا باید بگم که از اخبار زیادی که این چند روزه در مورد دعوای مهران مدیری و شهرام همایون پخش می شه متنفرم . عجب مردم بیکاری داریم به خدا . آخه اینا کی هستن که بخوان خبر داغ مملکت ما بشن اینجاست که می گم می خوام بالا بیارم.
خبر ناراحت کننده بعدی از دست دادن پست مهم در کمیته اجرایی فوتبال آسیاست نایب رئیسی کنفدراسیون آسیا ، پر ، و حرصی که این دادکان بدبخت می خوره . به چی گند نزدن که این دومیش باشه ؟!!! به معنای واقعی کلمه ر... .
گور بابای هر چی خبره منم با این اعصاب به هم ریخته گیر دادم خبر هم بخونم.
و امروز تغییر و تحولات قابل توجهی در شرکت رخ داد که من حوصله شو ندارم. البته دیگه زیاد برام مهم نیست اینقدر تغییرات یک شبه دیدم که عادت کردم.
هر چقدر می خوای دور از کلیشه زندگی کنی با زور هلت می دن تا بیفتی تو یکی از همون کلیشه ها و بشی مثل بقیه.
کاشکی خبر داشتیم چند وقت دیگه زنده ایم اونوقت می شد بهتر برنامه ریزی کرد. من که همیشه در لحظه زندگی کرده و می کنم ولی بعضی ها هم جوری زندگی می کنن که بتونن یک عمر زندگی کنن . نمی خوام بگم کدوم بهتره و کدوم بدتره . من هیچوقت نتونستم به آینده بیشتر از یک هفته دیگه فکر کنم .
وقتی فکرش رو می کنم می بینم هیچ رویای شخصی ندارم . رویاهام زیادی دست نیافتنی هستند . اونقدر دست نیافتنی که فکر کردن به اونها زجرم می ده.
ای کاش لاک پشت بودم . ای کاش می شد فرو برم تو لاکم . الان کاملا این حس رو دارم. یه لاک پشت کوچولویی که دلش می خواد از دست این دنیا فرار کنه و بره تو لاکش.
نمی تونید تصور کنید که چقدر گاهی همه چیز سخت می شه .
....

۱۳۸۹/۱۰/۱۷

احتمالا گم شده ام

اسم کتابیه که دارم می خونم. نویسنده سارا سالار

"ناهار که تمام می شود نمی دانم می خواهم چه کار بکنم یا کجا بروم . وقتی کیوان نیست زندگی ام به این شکل کج و معوج است .وقتی کیوان هست زندگی ام یکجور دیگری کج و معوج است . در هر صورت زندگی ام کج و معوج است"

قسمت هایی از متن که در پشت جلد آمده .

مغزم درد می کنه شاید به خاطر شلوغی دور و بره. کتاب رو در سرو صدای زیاد می خوندم و افکار زن قصه اینقدر پریشونه اینقدر سریع بین گذشته و حال حرکت می کنه که من سرگیجه گرفتم . منی که خودم خدای پریشان احوالیم.

the kids are all right اسم یه فیلم که دیشب دیدم . داستان فیلم مربوط به یک خونواده واقعیه که با خونواده های معمولی یک فرق اساسی دارن . به جای بابا و مامان دو تا مامان دارن . دو تا زن لزبین که عاشق همند و سالها پیش از بانک اسپرم هر دو اسپرم یک ناشناس رو گرفته و بچه دار شدن یه دختر و یه پسر . حالا بچه ها دنبال باباشونن و قصه فیلم با وارد شدن پدر جوون و خوشتیپ به خانواده شروع می شه و ... .

روابط خونوادگی بسیار جالبی داشتن . جای بحث زیاد داره .

رفته بودم شیرینی فروشی نزدیک خونه که تازه باز شده . می خواستم خرید کنم یه لحظه سرم رو بلند کردم احساس غربت کردم آدمها به نظرم عجیب بودن . چه قیافه هایی؟ همه داشتن می رفتن مهمونی . عصر پنجشنبه بود آخه . رفتم دم کافه سر کوچه مثل همیشه یه قهوه تلخ بدون شیر و شکر گرفتم . نتونستم همونجا بخورم . حس خوبی به آدمها نداشتم . باز یک حس غربت شدید .

رفتم شهر کتاب خیلی شلوغ بود . سرم رو بالا نکردم . حس بهتری داشتم. مطمئنم اگه سرمو بالا کرده بودم بازم حسم بهتر بود.

...........

مهمونها رفته بودند و خونه پر بود از ظرف نشسته . سرم پر از صداست . صدای گریه یک مرد تنها . صدای زن زیادی . صدای ماشین . صدای همه آدمهای توی تلویزیون و بیرون تلویزیون. مغزم سکوت می خواد . بدون صدا حتی صدای موزیک هم نمی خوام. گاهی از یه موزیک که خوشم می یاد تا صبح همونو گوش می کنم دلم نمی خواد قطعش کنم . می خوام بره تو وجودم . ولی الان فقط صدای هیچ .

و عشق صدای فاصله هاست . صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

نمی دونم چرا کلمه هیچ همیشه منو یاد این شعر سهراب می ندازه .

باورتون نمی شه وقتی می خوام بنویسم چقدر مطالب گوناگونی می یاد تو ذهنم و من شاید فقط می تونم چند کلمه از اون دریای کلمات رو اینجا بیارم.

قبلا که تو دفتر می نوشتم وقتی به خودم می یومدم می دیدم یه دفتر کامل رو سیاه کردم. اینجا اما نمی شه نمی دونم چرا؟ شایدم می دونم چرا...

۱۳۸۹/۱۰/۱۶

قاصدک هان چه خبر آوردی؟

قاصدک هان چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما ، اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
.....

دست بردار از این در وطن خویش غریب

......
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟؟؟!!

..................

هوا امروز چرا این شکلیه ؟ انگار نه انگار که دیشب اون همه بارون باریده ؟!!!

۱۳۸۹/۱۰/۱۵

آسمون می باره

بغض آسمون ترکید.
وای چقدر خوشحالم . نمی دونید چه جوری داره کثیفیا شسته می شه . کاش خیلی چیزای دیگه رو هم می تونست بشوره و پاک کنه این بارون.
ولی راستش همینشم عالیه . صداش داره دیوونه ام می کنه .

.....

this is the life

اسم آهنگ بسیار قشنگییه که Amy Macdonald یک خواننده زن بسیار جوان انگلیسی خونده و lyrics خیلی قشنگی هم داره .
از ریتمش خیلی خوشم می یاد و امروز بین کار کلی گوشش کردم. راستش از صبح دیگه هیچی نبارید . آسمون دلش پر بود ولی مثل من که مدتهاست گریه نکردم و اصلا گریه ام نمی یاد اونم نبارید.
سکوت عصرهای اتاق رو دوست دارم.
مهمترین خبری که امروز شنیدم خبر خودکشی علی رضا پهلوی بود. فکر می کنم می تونم بفهمم چقدر بهش فشار وارد شده که اونطوری با تفنگ خودکشی کرده . دلم می سوزه . فرقی نمی کنه کی باشی و کجا باشی فقط می دونم که زندگی می تونه بدجوری اذیت کنه و بعضی وقتها خارج از توان و تحمل بعضی ها ست. من که هیچ چیز خوب یا بدی تا حالا از ایشون نشنیده بودم ولی دلم گرفت . خواهرش لیلا هم زیادی افسرده بود. نمی دونم چی تو فکرشون می گذشته و چی اینقدر اذیتشون می کرده .
وقتی به مامانم خبر دادم بلافاصله گفت بیچاره مادرش آخی چی می کشه؟
سارا می گفت وقتی بچه یه مادر می میره خیلی خیلی زندگی برای اون مادر سخت می شه ولی وقتی بچه یک مادر خودکشی می کنه
وای زجرش اصلا قابل تصور نیست.....
الان می گین دوباره غمگین نوشتی .
آخه من چیکار کنم یه یک هفته ای هست که به دلیل مشغله زیاد دیگه خبرهای داغ بالاترین رو نمی خونم فقط اون قسمت که معمولا چند تا از داغترین موضوعات رو داره که معمولا 5 یا 6 تاست رو می خونم .
امروز از 6 تا موضوع داغ یکیش خبر مرگ شاپور علی رضا بود . یکیش اعدام قاتل میدون کاج بود یکیشم گم شدن زندانی محکوم به اعدام حسین خضری.
خودتون قضاوت کنید .
بگذریم ....
اگه کتابخون باشید و تو تهران زندگی کرده بشید حتما کتابفروشی نشر نی زیر پل کریم خوان رو بلدید و چقدر خاطره دارم من از اون کتابفروشی. موضوع اینکه که به دلیل مشکلات اقتصادی برای همیشه بسته شد.
چقدر یه زمانی دلم می خواست کتابفروشی داشته باشم .
خیلی متاسف شدم.
....
and this is the life
بله جونم life داریم تا life اینجا ایرانه ...

وای باران باران

شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی یاد تو را خواهد شست؟
باورم نمی شد وقتی از خونه اومدم بیرون و دیدم که زمین خیسه . البرز سفید پوش شده . البته قول من برای وقتی بود که کل تهران سفید پوش بشه نه فقط کوهها.
ولی به هر حال هر چند باران قطره چکونی داره می باره یعنی خیلی کمه ولی خیلی خوبه . همینقدرش هم غنیمته. صبح این آقایی که مسئول پارکینگ شرکته یه چیزی رو نشونم داد . از ماشینم یه چیزی به سیاهی روغن چکه می کرد . بعدش گفت که این روغن نیست امروز از همه ماشینا این می چکه باورتون نمیشه بارون آلودگی رو به شکل یه روغن سیاه در آورده بود. وحشتناک بود.
آسمون ببار ببار ببار .
دیشب خیلی زود خوابیدم.
به خیلی چیزا فکر کردم و خیلی کارا که می تونستم بکنم ولی ترجیح دادم که بخوابم.
الان سر کارم پنجره رو به البرز که امروز داره لبخند می زنه بازه . چایی هم کنار دستمه می خوام کار رو شروع کنم . آفتاب می خواد با زور بیاد بیرون کاشکی ابرا پیروز بشن .
دعای کورش کبیر :
خداوندا این کشور را از دشمن ، از خشکسالی و از دروغ محفوظ بدار.
آمین ...

۱۳۸۹/۱۰/۱۴

آخیش سکوت

عجب روز شلوغ پلوغی دیگه داشتم دیوونه می شدم . دقیقا تا دو دقیقه قبل اتاق پر از ازدحام بود. بحث های فنی مسخره در مورد سیستم جدید و کلافه گی من که همیشه می خوام بالا بیارم رو این همه صفر و یک.
امروز یکبار دیگه این حقیقت که اینجا ایرانه محکم خورد تو صورتم. چه توقعی می شه داشت از آدمهایی که باهاشون کار می کنی .
وای اگه درای این مملکت باز می شد .
نمی تونم زیاد باز کنم که از چی خیلی زیاد ناراحتم فقط اینو می گم که اگر بخوای اینجا واقعا کار کنی خیلی همه چی سخت می شه .
ایرانی جماعت نه قانونپذیر است و نه نظم پذیر. آدمای عجیبی هستیم. خیلی عجیب و گاهی بیش از اندازه غیر قابل تحمل.
یه روزی که آزاد باشم که هر چی دلم می خواد رو بنویسم حتما راجع به تجارب کاریم خیلی خیلی خواهم نوشت.
وای چه سکوت خوبی . منگم می کنه این سکوت دلپذیر.
می خوام پاشم یه قهوه دم کنم در سکوت و تنهایی دلپذیر این اتاقی که پنجره اش رو به البرزه . البرزی که به نظرم خیلی وقته که غمگینه .
قول می دم اگه برف بباره گل پری جون گوش کنم و کلی خوشحالی کنم و کلی بخندم و کلی پست از خاطرات خنده دار گذشته ام بنویسم.
من یه گنجینه از خاطرات بسیار خنده دار هستم . ولی تا وقتی هوا اینطوریه نمی تونم از چیزای خنده دار بگم.
برگردم به کار هنوز 2 ساعت دیگه باید اینجا باشم .
....

۱۳۸۹/۱۰/۱۳

احساسات نهفته

یه وقتایی یه حس هایی که سالهاست بهشون توجه نکردی یک دفعه ای فوران می کنن . با یه تلنگر . این تلنگر می تونه خیلی چیزا باشه . یه دوست یا یه غریبه ، یه حرف ، یه فیلم یه موسیقی یا هر چیز دیگه ای.
یه چیزایی به طور ناگهانی به یاد آدم می یان یه دفعه یه حس هایی که قبلا هم تجربه شون کرده بودی دوباره به سراغت می یان .
بعضی وقتا این حسها یه حس خوبه مثل حس زندگی یا حس دوست داشتن یا حس عشق . بعضی وقتا هم یه حس بد مثل نفرت یا حسرت .
واقعا حافظه احساسی آدما خیلی جالبه من که بعضی وقتا در مقابل حافظه احساسی خودم سورپرایز می شم.
جالبه بوی عطر و خود گل برای من تلنگرهای قوی ای هستند.
شعر ، موسیقی و فیلم هم همینطور .
اینروزا زیاد یاد جوونیام می افتم .
سنسورهام ضعیف شدن. قبلا خیلی سنسورهای قوی ای داشتم .
این آهنگ نوازش ابی هم که شادمهر عقیلی براش ساخته قشنگه به نظرم.
نمی دونم چرا از هر چیزی که لذت می برم دلم می خواد اینجا بگم شاید بقیه هم لذت ببرن.
دیشب فیلم ندیدم کتاب هم نخوندم . کارهای متفاوت تری کردم.
شب متفاوتی بود. بعد از مدتها کلی موزیک گوش کردم.
از وقتی که کلاس فرانسه می رم تو ماشین همش درس گوش می کنم . یا حداکثر موزیک فرانسوی ولی دیشب کلی خودمو به موسیقی دعوت کردم.
حواسم نباشه روزام مثل هم می شن و به شدت خسته کننده . می خوام یه کم بیشتر برم بیرون دست از تنبلی بردارم. یه کم بیشتر معاشرت کنم . یه مدتی بود خیلی از آدمها خسته بودم.
ولی با بعضی هاشون واقعا خوش می گذره.
فکر کنم این پستم یه کم شاد بود. یا لااقل غمگین نبود.

۱۳۸۹/۱۰/۱۲

تلخ اما دلپذیر

همه چیز تلخ بود . بوی تلخ قهوه و عطر ، به همراه آهنگ تلخی که فضا رو پر کرده بود کاملا با حس تلخت هماهنگ بود . حسی تلخ که نمی دونستی باهاش چیکار کنی ؟ ترجیح می دادی به جای حرفهای تلخ یه سکوت تلخ داشته باشی. ولی فکرهای تلخ دیوانه کننده بود.
حس انفجار بهت می داد و اصلا آروم نبودی . سر تا پات تلخ بود . خاکستری لباست با تلخی وجودت هماهنگ بود.
چه کلکسیون تلخ ، اما دلپذیری .
اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم...
آره هنوز دارم این آهنگ رو گوش می دم
اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم.
می خوام با یه تلخ دیگه شبم رو تموم کنم .
قلبم درد میکنه ...
این دل لعنتی چقدر گریه می خواد ...
مانده بودی اگر موج دریا تا ابد پر از دیدنی بود
یه حس نوستالژیکی دارم.
بعضی احساسات بهتره هیچوقت واژه نشن.
برم سراغ تلخی آخر
....

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند

next persian star رو می دیدم . من عاشق جوونای ایرونی با استعدادم . در این یه مورد اصلا جهانی فکر نمی کنم من از جوونای ایرونی موفق و با استعداد خیلی زیاد خوشم می یاد.
یه پسری که اسمش امیر بود و بسیار خوشتیپ یه آهنگ از امید خوند که واقعا قشنگ بود. من کلا زیاد از امید خوشم نمی یاد ولی این آهنگ خیلی تو اون لحظه بهم چسبید.
اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده بودی تو را تا دل قصه ها می کشاندم
...

یکی از دوستای خیلی خوبم این آهنگ رو به من داد و من امروز کلی گوشش کردم . خیلی بهم چسبید یه حس عاشقانه به آدم می ده . دلت می خواد زندگیتو پر عشق کنی.

دلتنگم
...

۱۳۸۹/۱۰/۱۱

فیلم

روزهای جمعه رو دوست دارم تا ظهر تو رختخواب باشم و هیچ چیزی تو دنیا نیست که بخوام با خواب صبح جمعه عوضش کنم.
البته قبلا می کوبیدیم می رفتیم کوه یا گاهی صبحانه بیرون خونه رو دوست داشتم ولی الان فقط خواب و دیگر هیچ.
دیروز هم مثل همیشه تا ظهر خواب بودم . بعدش می خواستم برم پارچه مبل بخرم که خوشبختانه زنگ زدم بسته بود و کلی خوشحال شدم . کاری نداشتم و تصمیم گرفتم که فیلم ببینم . چند تایی فیلم ندیده رو میز بود . اول سعی کردم یه فیلم به زبان فرانسه ببینم که تمرین هم باشه . اسم انگلیسی فیلم page turner بود . می تونم بگم داستان یک کینه کهنه بود.
من اصلا آدم کینه ای نیستم . خیلی زود فراموش می کنم . ممکنه یادم بمونه که یه روزی از دست یکی ناراحت بودم ولی اصلا اون حس بد نمی مونه . برا همین انتقام هم نمی تونم بگیرم چون اصلا ناراحت نیستم محو شده ناراحتیم. راستش از آدمهای کینه ای اصلا خوشم نمی یاد .
فیلم دوم هم که اسمش بود I am Love . یه فیلم به زبان ایتالیایی بود . اول فیلم با یه سری مناظر زمستونی و برفی شروع می شد . نمی دونید چقدر حال کردم . هیچی به اندازه برف بهم آرامش نمی ده . اون سفیدی خیره کننده . سکوت برف رو خیلی دوست دارم . بارش ریز ریز برف شادم می کنه . صحنه هایی که یه روزی از نزدیک می دیدی حالا شده آرزو واسمون . البته می گن اینهفته برف می یاد . نمی دونم فقط می تونم بگم کاشکی...
فیلم رو دوست داشتم . نمی دونم چرا وقتی می خوای خودت باشی ، اون حس واقعیتو بقیه قبول نمی کنن حتی نزدیکترین ها به آدم .
تو این فیلم مادره عاشق دوست یکی از پسراش می شه و ... .
آخر شب هم MBC4 داشت یه فیلمی رو می داد که خیلی سال پیش دیده بودمش ولی بازم برام جالب بود . indecent proposal راستش رابر ردفورد خیلی جذاب بود البته دمی مور هم خیلی جوون و خوشکل بود البته الانم جذابه خیلی. این فیلم هم خیلی قشنگه یه زن و شوهری هستند که عاشق همن یه خونه دارن ولی بانک داره خونه رو ازشون می گیره بعدش می رن یه کازینو قمار می کنن و... بعدش اونجا سر و کله آقای پولدار و خوشتیپ که همون رابرت ردفورد باشه پیدا می شه و یه پیشنهاد بیشرمانه می ده و .... بهتره ببینیدش .
فکر می کنم زندگی زیادی کوتاهه که بخوایم نگران چیزی باشیم.
....