۱۳۹۰/۰۸/۲۵

یه دل سیر غر

چی می شه یه آدم تا این حد حالش بد می شه؟ دوباره از اون تهوع های ویران کننده گرفتم. از اونایی که نابودم می کنه . به جنون می رسم از شدت تهوع . الان که ابنجا نشستم و مثلا دارم کار می کنم که نمی کنم چرا پا نمی شم فرار کنم برم یه جای خیلی دور؟ اینجا نشستم که چی بشه ؟ که خود به خود چه اتفاقی بیفته و من حالم خوب بشه؟ مگر به معجزه اعتقاد دارم؟ معلومه که تا وقتی که من اینجا نشستم همه چی همین شکلی می مونه.
دلم می خواد حالم خوب بشه با تمام وجودم آرزو می کنم حالم خوب بشه .
نفسم بالا نمی یاد.
انگار قلبم تو حلقومم گیر کرده.
کاهوهای سالاد مونده از ظهر رو می چپونم تو دهنم و سعی می کنم به همراهشون قلبمم قورت بدم برگرده سرجاش .

با اینکه پنجره بازه و هیچ کوفت گرم کننده ای روشن نیست من شدیدا گرمم شده . قلپ قلپ آب می خورم و هی نفس عمیق می کشم.
به این نتیجه رسیدم وقتی حالم بده با هیچکس نباید حرف بزنم هی حالم بدتر و بدتر می شه یعنی تا وقتی حرف نزدم انگار نمی فهمم چقدر حالم بده.
دلم می خواد بخوابم .
هر چند وقتی هم خوابیدم همش می فهمم که یه دردی دارم.
یه درد بی درمون.
یه درد بی علاج.
یه درد دردناک.
یه دردی که می پیچه تو وجودم.
آخه احمق جان چرا می زاری کارت به اینجا برسه ؟
یه کم آدم باش .
من چقدر دلم مرگ می خواد.
این هوای لعنتی چرا نمی باره . از صبح ادای گرفتن در آورده و نمی باره که نمی باره.
من چرا اینقدر عصبانیم؟
چرا دلم می خواد آسمون و خط خطی کنم؟
بیماری بیزاری گرفتم. از همه چی بیزارم. از این خونه های زشت و پلشت و لنگه به لنگه از اینهمه دیش ماهواره که سر پشت بوماست از این همه ماشین که پارک شده تو گاراژ روبرویی و از صبح تاشب باید نگاهم بیفته بهشون.
از خودم. از دستام که هی خشک می شه و کرم می خواد . از اینکه احساس می کنم تا سینه کردنم تو خاک و نمی تونم تکون بخورم. از این همه سنگینی بیزارم بیزار.
آسمون ببار ببار ببار. شاید با باریدن تو دل من باز بشه .
وقتی می گم دلم مثل سگ گرفته یعنی خیلی گرفته .
چرا خالی نمی شم.
غر غر غر غر . یه خروار غر. یه کامیون غر .
غررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر.
هاپ هاپ
................