۱۳۸۸/۰۷/۲۶

عشق

پاسخ من به عشق پاسخ من به زندگیست پاسخ من به بودن است . انتهای عشق انتهای زندگیست . انتهای عشق ، آغاز آرامش است ، نهایت زندگیست .
و نهایت زندگی رسیدن به بی نیازی است و نهایت عشق عین بی نیازی است . بی نیاز از هر چه غیر عشق ،بی نیاز از خود عشق، بی نیاز از هر نوع بودنی ،بی نیاز از هر نوع خواستنی ،بی نیاز از وجود ،بی نیاز از بود، بی نیاز از نبود . و آنجا که بی نیازی آغاز می شود سبکی تحمل ناپذیر و دیوانه کننده زندگی آغاز می شود ، و تو وزنت را برای همیشه از دست می دهی .
........................................

مادرم

مادرم را تحمل شنیدن از درد را ندارد مادرم تنها تحمل کشیدن درد را دارد . و همیشه برایم عجیب بود که چرا ما در خانه اجازه حرف زدن از درد را نداریم چرا باید پنهانی گریه کنیم . وقتی برای مادرم شعر دل خوش سیری چند سهراب را خواندم ناراحت شد نخواست که ادامه دهم شاید چون می گفت پدرم وقتی مرد .... . و ما نباید از مرگ حرف می زدیم . و اینگونه بود که من 33 سال گریه نکردم 33 سال از درد نگفتم 33 سال فقط بغض بود که فرو می دادم ولی فقط 33 سال توانستم دوام بیاورم بالاخره یک روز باید مادرم اشک مرا می دید.
......

راز

روزهایی هست در زندگی که پر از سوالی . پر از ابهام ، سوالات و ابهامات ریز و درشت . سوالاتی که در حالت عادی جوابهای بدیهی دارندو در روزهای اینچنینی هیچ پاسخی ندارند و همان پاسخهای بدیهی به نظر ابلهانه می رسند و تو از ترس مردن، قبل از رسیدن به پاسخ این سوالات و ابهامات دیوانه کننده، وحشت می کنی . احساس می کنی همه حقیقت زندگی در پاسخ به همین سوالات نهفته است و تو خواهی مرد و به حقیقت زندگی دست نخواهی یافت و ...
و حقیقت زندگی چیست در ورای این روزمرگی ها در ورای این هیاهو ها چه راز نهفته ایست ؟
انسان همیشه به دنبال کشف راز است و همیشه می خواهد رازی باشد همیشه می خواهد چیزهایی ورای آنچه که می بیند وجود داشته باشد چیزهایی که برای دیدنش باید ریاضت کشید .
خوشا به حال آنان که در جستجوی کشف رازی شگرف هستند خوشا به حالشان که فکر می کنند رازی هست .
....

شمع

شمع خاموش غمناک است و شمع روشن دردناک ، خاموش بودنش فضا را دلگیر می کند و سوختنش روشن . سوختنش زیباست انصافا زیباست . باید خاموش ماند و نسوخت یا سوخت و نماند؟!!
باید زیبا بود رقصید و درخشید و مرد یا ساکت بود و خاموشی گزید و ماند ؟؟
چه باید بودن؟ چگونه باید بودن ؟ چگونه باید مردن ؟ چگونه باید زیستن ؟
چه ؟چگونه؟ چگونه ؟ چه؟
چه ؟ چه؟ چه؟
چگونه؟ چگونه؟ چگونه؟

............................................

راه رفتن روی هوا

نمی دونم تا حالا این احساس و داشتی که انگار داری قدماتو رو ابرا میذاری ؟ اینقدر نرمه که هم یه حس خوبی به آدم می ده هم یه دلهره و ترسی مثل سقوط از یک بلندی . ما عادت داریم که زیر پامون سفت باشه . سالها زندگی کردیم و روی زمین سفت و سخت پا گذاشتیم . وقتی رو زمین سخت قدم بر می داری کاملا سنگینی و وزن خودت رو حس می کنی .
احساس سبکی کردن و پا روی هیچ گذاشتن اونقدر برامون ترسناکه و وحشت انگیز که حاضریم از هر پی لذت بی وزنیست بگذریم و قناعت کنیم به همون زمین سخت و همون احساس سنگینی و وزن داشتن.
از وقتی که تو کتاب علوم کلاس دوم ابتدایی در مورد جامد و مایع و گاز خوندیم . همیشه دلم خواسته گاز باشم . شکل نداشته باشم وزن نداشته باشم هر جا می خوام برم با چشم دیده نشم سفت نباشم شکل ظرف رو به خودم نگیرم خودم باشم آزاد و رها . ذراتم معلق باشد در فضا مثل عشق به نظرم عشق از جنس گاز است . عشق خیست نمی کند عشق را نمی توانی لمس کنی عشق شکل ندارد عشق تمام وجودت را در بر میگیرد عشق لمس نمی شود عشق دیده نمی شود . عشق معلق است ذرات عشق در فضا معلق است و تو فقط می توانی نفس عمیق بکشی و استنشاقش کنی . می توانی سینه ات را پر کنی از عشق از هوای سرشار از عشق . عشق را نمی بینی حتی رفتنش را هم نمی توانی ببینی همانطور که آمدنش را ندیدی و ناگهان چنان فضا خالی از عشق می شود ............

اعصابی که ناگهان به هم می ریزد

تغییر

و آنچه که تو را وادار به نوشتن می کند فشاری است که به واسطه تفاوت وحشتناک آنچه که هستی و آنچه که باید باشی به روح و روان و زمین و زمانت وارد می شود.
و چه تفاوتی است بین بودنم و آنچه که باید باشم و چه اشتباهی است ادامه دادن با این وضعیت ، هر چه را که تغییر می دهی چیزهای بیشتری برای تغییر دادن نمایان می شوند و با هر تغییر ، تغییرات بعدی بیشتر و بیشتر می شوند و آنقدر گیجت می کنند که در آخر ترجیح می دهی دست از سر این همه تغییر برداری یک گوشه بنشینی و گذر عمر را نظاره گر باشی .
چرا امروز اینقدر خسته ام و چرا امروز احساس می کنم همه چیز وارونه است و من برای درست کردن باید همه چیز رو از ریشه در بیارم و دوباره دانه دلخواهم رو بکارم و دوباره سالها صبر کنم تا چیزی شود که ممکن است آنروز هم مثل امروز به نظرم وارونه آنچه می خواهم باشد .
من انرژی و حوصله ندارم برای تغییر اساسی شاید باید خواسته هایم را تقلیل دهم شاید باید کمی منصفانه تر به آنچه که هستم نگاه کنم . شاید باید صبورتر باشم ، شاید باید بپذیرم که نمی توانم ......

یه نیمچه شعر از خودم

غم های بی اشک
غم های خشک
به خشکی یک لقمه نان بزرگتر از حجم گلو
به خشکی آسمان کثیف و دودی شهر

چشم های بی اشک
چشم های تشنه
به تشنگی عابر ، زیر آفتاب داغ تابستان
چشم های داغ
به داغی آسفالت و آهن ، زیر تابش وحشیانه آفتاب ، در ظهر تابستان

انتظار ، انتظاری بدون امید به پایان
انتظاری به ناامیدی برگی خشک زیر پای عابری بی حواس

قلبی خسته
خسته از تپیدن ، خسته از سوختن خسته از گداختن
آرزوی آرامش ، دمی آسایش زیر سایه ای خنک
زیر سایه ای مطمئن

غمگین خسته و منتظرم
....