۱۳۹۰/۰۶/۳۰

تراوشات یک ذهن بی خواب

انتظاری مرگبار برای صبحی دیگر.
آدم وقتی خوابش نمی بره فکرای احمقانه زیادی به سرش می زنه.
همشم نگران صبحه که باید بره سر کار و عصرش که باید خونه تمیز کنه و شبش که مهمون داره.
بعد هی فلاش بک می کنه به گذشته های دور و نزدیک و گاهی هم سر می زنه به آینده ای که هنوز نیومده ولی حتما می یاد.
بعدش آدم یواش یواش قاطی می کنه اعصابش خرد می شه تشنه اش می شه می ره آب بخوره یواشکی نصفه بعدی قرص خواب دیشب رو هم می خوره.
بعدش می یاد یه کم بنویسه تا قرص لعنتی اثر کنه . احتمالا دوباره فردا دیر می رسم سر کار.
از اون شباس که دلم می خواد دستم رو فرو کنم تو کله ام و مغزم رو در بیارم و در حال چلوندن پرتش کنم رو پشت بوم همسایه تا یه گربه بیاد بخوردش. بیچاره گربه ای که مغز منو بخوره تو دلش طوفان می شه.فکر کنم یا اسهال بگیره یا استفراغ یا هر دو.
و اما من با یه کله خالی چه حالی بکنم.
نه فکری ، نه خاطره ای و به دنبالش نه زجری و نه عذابی.

.......