توجهی نمی کردن و با آرامش اعصاب خرد کنی عرض جاده رو می پیمودند.
و اکنون اینجا در شمال شهر پایتخت این کشور :
چیزی که هر روز منو بیشتر و بیشتر عذاب می ده . عابران پیاده ای هستند که اصلا چراغ قرمز براشون مفهومی نداره . و منو یاد گاوهای زمان بچگیم می اندازن. هر روز صبح و عصر منو می برن به خاطرات جاده شادگان - دارخوین .
آدمها با قیافه های مختلف از پیر و جوون و بچه مدرسه ای و آقای کراواتی و خانوم با کفش پاشنه بلند و ...
تو مدرسه ها چی یاد بچه های ما می دن؟
تلویزیون ما چی تو کله این مردم می کنه؟
و من هر بار که پیاده ام و دنبال خط عابر پیاده می گردم. یا پشت چراغ می ایستم . احساس بلاهت می کنم .
در بقیه زمینه ها هم همینه کاری می کنند که از انجام کار درست احساس حماقت کنی در حالی که می دونی و باور داری کار تو درسته نه اون 90 درصد بقیه .
و فکر کنید که آدم در این سرزمین و با این آدمها صبح تا شب باید به خودش شک کنه .
و آدمهای هر مملکتی رو از رو ضرب المثل هاشون هم می شه خوب شناخت .
"خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو . "
از بچه گیم حالم از این ضرب المثل به هم می خورد.
و یاد اون جمله که نمی دونم مال کی بود می افتم :
جهان سوم جائیه که من و تو توش زندگی می کنیم ، فرقی نمی کنه که کجا مهم اینه که ما اونجا باشیم.
....