۱۳۹۰/۰۷/۱۴

جهان سوم

بچه که بودیم خوزستان که می رفتیم همیشه تو جاده بین شادگان و دارخوین یک عالمه گاو وسط جاده بودن که هر چی بوق می زدی

توجهی نمی کردن و با آرامش اعصاب خرد کنی عرض جاده رو می پیمودند.



و اکنون اینجا در شمال شهر پایتخت این کشور :



چیزی که هر روز منو بیشتر و بیشتر عذاب می ده . عابران پیاده ای هستند که اصلا چراغ قرمز براشون مفهومی نداره . و منو یاد گاوهای زمان بچگیم می اندازن. هر روز صبح و عصر منو می برن به خاطرات جاده شادگان - دارخوین .



آدمها با قیافه های مختلف از پیر و جوون و بچه مدرسه ای و آقای کراواتی و خانوم با کفش پاشنه بلند و ...



تو مدرسه ها چی یاد بچه های ما می دن؟



تلویزیون ما چی تو کله این مردم می کنه؟



و من هر بار که پیاده ام و دنبال خط عابر پیاده می گردم. یا پشت چراغ می ایستم . احساس بلاهت می کنم .



در بقیه زمینه ها هم همینه کاری می کنند که از انجام کار درست احساس حماقت کنی در حالی که می دونی و باور داری کار تو درسته نه اون 90 درصد بقیه .



و فکر کنید که آدم در این سرزمین و با این آدمها صبح تا شب باید به خودش شک کنه .



و آدمهای هر مملکتی رو از رو ضرب المثل هاشون هم می شه خوب شناخت .



"خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو . "



از بچه گیم حالم از این ضرب المثل به هم می خورد.



و یاد اون جمله که نمی دونم مال کی بود می افتم :



جهان سوم جائیه که من و تو توش زندگی می کنیم ، فرقی نمی کنه که کجا مهم اینه که ما اونجا باشیم.



....