۱۳۸۹/۱۰/۲۴

مهمونی

حسابی سرما خورده ام و تب دارم و تا صبح اینقدر سرفه کردم که از خودم بیزار شدم. دیروز که صدام در نمی یومد به زور آمپول و نشاسته و چارتخمه و به دونه و شلغم و آب شلغم و بخور شلغم یه کم صدام باز شد و تونستم مهمونی دیشب رو برم. من از کل جمع فقط 2 نفری رو که میزبان بودن می شناختم.
همه زوجهایی بودن که سالها پیش همدانشگاهی بودن البته آقاها و تعداد خیلی کمی از خانومها . و حالا بعد از سالهای بسیار زیادی دور هم جمع شده بودند . خیلی هاشون بچه داشتن . خاطرات دوران دانشگاه رو تعریف می کردن و بهشون خوش می گذشت. اکثر این آدمها به نظر آدمهای موفقی بودند ولی راستش اصلا دلم نخواست جای هیچکدومشون باشم.
یه طرف مجلس تو یه لحظه 7 یا 8 تا خانوم نشسته بودن و داشتن از ابتدای بارداریشون و تجربیات اوندوره که بیشتر حالت تهوع و خاطرات سونوگرافی و از این حرفاست تا اینکه چی شد بچه رو سزارین به دنیا آوردن و زردی بچه و اولین پی پی که کرده چه رنگی بوده و چه شیری می خورده کی راه افتاده و ... حرف می زدن . سرگیجه گرفتم . فقط پاشدم فرار کردم و رفتم اونور مجلس . من می دونم مادرا خیلی لذت می برن از اینکه از بچه شون تعریف کنن ولی آخه چرا درک نمی کنن که همه جا جاش نیست . این حرفها خیلی تکراریه من دیگه حفظ حفظم همشو بسکه شنیدم. نمی دونم شاید منم اگه بچه داشتم همش دلم می خواست از اون بگم. ولی واقعا یه سوال مطرحه مگه بچه مال آقاها هم نیست ؟ چرا اونا اینقدر از بچشون حرف نمی زنن؟ برام خیلی جالبه مادرا اول مادرن بعد زن. من استثنائی ندیدم . همه مادرهای دورو بر من اول مادرن بعد زن. همشون. به تک تکشون که فکر می کنم همین طوری هستن. نمی دونم این حس مادری چیه؟!! بابا چرا اینقدر مسئله بچه رو شخصی می کنید این بچه قراره فردا بره تو این دنیا و جامعه زندگی کنه اگه تلاشی نکنید برای درست کردن و بهتر کردن دنیا باور کنید ظلم کردید به بچه های خودتون. حالا یه کم غذای بچه اینور و اونور بشه آسمون به زمین نمی یاد تو رو خدا کاری کنید که فردا بچه هاتون حس الان ما رو نداشته باشن . وظیفه شما که بچه دارید خیلی سنگینتره . نمی دونم چرا نمی تونم راحت بگم .
تا آخر هم که بچه ها بزرگ بشن همینه . هر روز هم که می گذره خاطرات تعریفی مادرها هم بیشتر می شه . بعدش از مدرسه و باهوشی بچه هاشون می گن . اگه دختر باشه از خوشگلیش می گن اگه پسر باشه از خوشتیپیش می گن . بعد از عروس یا دامادشون می گن و نوه ها هم که اضافه بشن که تمام اینقدر می گن تا خودشون تموم بشن. الان من که به مامانم زنگ می زنم همش یا از بقیه خواهر و برادرام می خواد یه داستانی بگه یا از خواهر زاده هام بابا بی خیال . من فقط می تونم بگم نمی فهمم مادرها رو همین.

بامزه تر اینکه فرار که کردم و رفتم اونطرف مجلس دو تا خانوم دیگه بودن که بچه نداشتن ولی بجاش یکیشون گربه داشت خلاصه یه نیم ساعتی هم راجع به گربه اون خانوم حرف زدیم و عکسش رو دیدیم و از اینکه چی می خوره چه جوری می خوابه کجا پی پی می کنه و چی دلش می خواد و چی دلش نمی خواد و ... .
نمی دونم شاید من زیادی سختگیرم خوب به این می گن همون از در و دیوار حرف زدن دیگه . نمی دونم چرا اینقدر زوم کرده بودم رو خانوما خیلی کم یادم می یاد آقایون راجع به چی حرف می زدن یه قسمتش یادمه که از خاطرات دانشگاه می گفتن جالب بود دوست داشتم بشنوم .
از هر چه بگذریم پذیرایی و موزیک عالی بود و من کلی خوردم . اینقدر همه چی عالی بود که من به پذیرایی به این منظمی و خوبی اونهم با غذای خونگی واقعا نمره 10 رو (از 10 مثل بفرمایید شام )می دم. میزبان از همه باحالتر بود و من خوشحالم که از بین اونهمه آدم با میزبان دوستم. میزبان شاید جزو معدود زنهاییه که بعد از مادر شدن هنوز زن بودنش رو فراموش نکرده .
قبل از مهمونی فکر کردم خوب خوبه که آدمهای جدید می بینم . ولی بعدش فهمیدم که فرقی نمی کنه آدمها زیادی شبیه به همن یا لااقل توی مهمونی همه سعی می کنن یه شکل باشن خیلی ها اصلا خودشون نیستن خود من هم همینطور. رفتارها زیادی تکراریه و من زیادی خسته و بی حوصله شاید ...