۱۳۹۱/۰۱/۱۳

غروب

غروب سیزده بدر سال 1391
وای که دلم مثه سگ گرفته . از شدت غم ته نشین شده تو وجودم ،اشباع شدم و می خوام بالا بیارم .
صبح از خواب بیدار شدم . رفتم جلوی آینه با قیچی ابرو جلوی موهامو کوتاه کردم. کاری که دختر بچه های زیر دبستان ممکنه با موهاشون بکنن.
هم نمی دونم هم می دونم که چرا این کارو کردم . همیشه تو فیلما می دیدم آدمایی که یه دفعه کلی غم می یاد تو دلشون مثلا اونایی که بهشون خیانت می شه و یا اونایی که یه نفر نزدیکشون می میره از شدت ناراحتی موهاشونو قیچی می کنن . من اما یه اتفاق درونی برام افتاده بود یه اتفاقی که شاید اثرات بعدیش رو در ادامه امسال در من ببنید.
و این 13 روز اول سال همیشه مثل یه خواب عمیق می مونه یه خوابی که دلت نمی خواد تموم بشه تو این 13 روز انگار همه خوشبختن. انگار مردم خیلی خوشبختن و خوشحال ولی همش می ترسی انگار همه چی تو یه حباب خیلی قشنگه که هر لحظه ممکنه بترکه و همه چی تموم بشه .
و تهران امسال هم در آرامش عجیب و قشنگش عید رو پشت سر گذاشت و باز آرزو کردم ایکاش همیشه تهران مثل تهران تو عید بود .
احساس آرامش قبل از طوفان را دارم.
ممکنه فکر کنید بد بینم و سیاه بین. ولی حس می کردم مثل گوسفندایی هستیم که قبل از ذبح شدن دارن بهمون آب و علف می دن و دست به سرمون می کشن. مخصوصا وقتی دیشب تو راه برگشتن از درکه از دم اوین رد شدیم در حالیکه آهنگای شاهین رو گوش می کردیم.

.............