۱۳۹۲/۰۷/۲۰

خزعبلات

چقدر بی کلمه ام. بی حرفم. نمی تراوشد این مغز پر از تصویرم. آدمها یکی یکی در مغزم رژه می روند . چه لگد کوب شده است مغزم . من یک بدی دارم و یک خوبی . ضعفهای آدمها را خیلی زود تشخیص می دهم و این بسیار اذیت کننده است . اما روی ضعفهایشان نمی مانم. می گذرم. یکبار می بینم و بعد بدون کنکاش و عمیق شدن می گذرم. 
عموما به من می گویند مهربان هستم. درست است من از خیلی ها مهربانترم به نسبت عموم آدمها من مهربانتر هستم چون خودخواهی ندارم اینرا فقط خودم می توانم مطمئن باشم. چون خودخواهی را می شناسم و کلی تلاش کرده ام که وجودم را از خودخواهی پاک کنم . وای به حال این آدمها که مهربانشان قرار باشد من باشم .آدمهای خودخواه زیادی در اطرافم می شناسم . آدمهایی که همیشه بهترین میوه را از ظرف میوه برای خودشان بر می دارند بهترین قسمت غذا را برای خودشان می کشند آدمهایی که ادعای انساندوستیشان گوش فلک را کر می کند ولی همیشه منافع خودشان را  به منافع هر کس دیگری ترجیح می دهند .با هر بار دیدن هر کدام از این آدمها حال من بد می شود. احساس می کنم خودم بدم. همیشه دلم خواسته آنقدر خوب باشم که بدیهای آدمها را نبینم. ولی من همیشه بدیها را خیلی زود می بینم هیچوقت به اندازه ای که دلم می خواهد خوب و مهربان نبوده ام. می دانم خوبی و بدی نسبی است می دانم هر چیزی توی این دنیا نسبی است . به نسبت خودم و با متر و معیارهای خودم به اندازه کافی و راضی کننده ای خوب نیستم. در تمام قسمتهای زندگی و کارم احساس کفش کهنه بودن در بیابان را دارم. دلم رقابت سالم می خواهد در خیلی چیزها. در خوب بودن در مهربانی در کار در عشق . ولی آدمها این روزها در چیزهایی حاضرند رقابت کنند که اصلا برای من مهم نیست . ماشین و خانه و فرش و لباس و خوردن و گشتن و کردن و حرف زدن و پیچاندن و دور زدن و شو دادن و دروغ گفتن و مدرک گرفتن و هزار کار بیهوده دیگر از نظر من. 
عاشق آدمهای ساده ام . دلم می خواست ساده می بودم اما خودم می دانم پیچیده شده ام . گاهی دلم می خواهد بروم در وسط یک جنگل و در جوار هیچ آدمی نباشم تا کثیف نشوم ولی بعد فکر که می کنم می بینم در جوار همین آدمها خوب ماندن هنر است .
البته که در نهایت نه هنر خوب ماندن نه هیچ هنر دیگری به هیچ دردی نمی خورد و حرفهای امشب من هم یک مشت حرف مفت بود و ما آدمها هیچ گهی نیستیم لا اقل خودم را خوب می دانم که هیچ گهی نیستم. و شبهایی مثل امشب از اینکه نوشتم هم بدم می آید و به نظرم همین نوشتن یکجور شو دادن است و من احمق تر از بقیه ای هستم که نمی نویسند و کلا شبهایی مثل امشب کل کارهای دنیا به نظر من احمقانه اند و حالم احمقانه بد می شود و فقط یک خواب احمقانه می تواند تسکینم دهد . قاطی کردم بد.....