۱۳۹۰/۰۷/۱۰

گذشته ...

نشسته بود و فکرش هزار جا می رفت و می آمد و گاهی هم نمی آمد. هزار جای خیلی دور از اینجا.
خاطرات گاهی مکانشان دور است و گاهی زمانشان و گاهی هر دو.
آرزو ها هم همینطور .
گاهی خاطرات با آرزوها ادغام می شدند. آنچنان ترکیبی رخ می داد که نمی توانست به یاد بیاورد کدام واقعی است و کدام خیال.
گذشته همیشه برایش مثل یک خواب بود. مثل یک خواب خوش یا مثل یک کابوس. احساس می کرد گذشته اش خوابی بوده که دیده و تمام شده و حالا در بیداری بعد از آن خواب ها ، تصاویر مبهم و سیاه و سفیدی از آن در خاطرش بود.
هیچوقت دلش نمی خواست خواب تکراری ببیند. هیچوقت نمی خواست آدمهای گذشته اش برگردند . آدمی که رفته بود دیگر رفته بود.
آدمی که معلوم نیست در رویایش یا در گذشته واقعی اش ، یک شب رهایش کرد و رفت و تنها خاطره به یاد مانده از آن شب صدای دری است که پشت سرش بسته شد . درست مانند صحنه ای از یک فیلم سیاه و سفید با حرکات کند و هیچوقت نخواهد فهمید خیال بوده یا واقعیت. ترکیب گذشته و خیال همه چیز را کمرنگ تر می کند . غم ها ، لذت ها ، شادی ها ، همه و همه کمرنگ تر می شوند . و می دانست که امروزش را نیز زمانی به همین کمرنگی خواهد دید. و شاید فردا حتی نمی توانست تشخیص دهد که این غمهای امروز واقعی بوده یا خیال یا خواب. شاید حتی نمی توانست تشخیص دهد که غمها مال خودش بوده اند یا شخصیتی از یک فیلم یا یک کتاب .
احساس آرامش می کرد .
نفس عمیقی کشید. کیفش را برداشت و به طرف در رفت......