۱۳۸۹/۱۰/۲۶

مترسک

مدتها بود منتظر برف بودم ومطالب این وبلاگ گواه آن . دیشب برفی می بارید و من گوشه دنجی داشتم و نگران ناامنی های بقیه .
تازه لیوان چای تازه رو کنار دستم گذاشته بودم و می خواستم کتاب خوندن رو شروع کنم که دوستم زنگ زد . تو اون شب برفی و قشنگ و نگران کننده خبر بدی داشت . فوت پدر. پدر پدر پدر کلمه غریب برای من .
دیشب این برف شد عذابی و من تا صبح نگران تنهایی ها و غصه های دوستم بودم . شب سخت و طولانی و تمام نشدنی بود.
خیلی خسته ام . نه از مرگ که در کمین نشسته . از زندگی خسته ام.
دلم برای همه آدمهایی که دوستشون دارم تنگ شده .
حس مترسکی را دارم که در شالیزاری یخ زده استوار ایستاده تا از هیچ محافظت کند.
مترسکم من امشب . مترسکی یخ زده . یخ کرده . پوسیده.
فکر کنم زیادی خسته ام باید برم بخوابم.
.....