۱۳۸۹/۱۰/۲۶

مترسک

مدتها بود منتظر برف بودم ومطالب این وبلاگ گواه آن . دیشب برفی می بارید و من گوشه دنجی داشتم و نگران ناامنی های بقیه .
تازه لیوان چای تازه رو کنار دستم گذاشته بودم و می خواستم کتاب خوندن رو شروع کنم که دوستم زنگ زد . تو اون شب برفی و قشنگ و نگران کننده خبر بدی داشت . فوت پدر. پدر پدر پدر کلمه غریب برای من .
دیشب این برف شد عذابی و من تا صبح نگران تنهایی ها و غصه های دوستم بودم . شب سخت و طولانی و تمام نشدنی بود.
خیلی خسته ام . نه از مرگ که در کمین نشسته . از زندگی خسته ام.
دلم برای همه آدمهایی که دوستشون دارم تنگ شده .
حس مترسکی را دارم که در شالیزاری یخ زده استوار ایستاده تا از هیچ محافظت کند.
مترسکم من امشب . مترسکی یخ زده . یخ کرده . پوسیده.
فکر کنم زیادی خسته ام باید برم بخوابم.
.....

۴ نظر:

آذین گفت...

من از مرگ خودم استقبال می کنم و از مرگ عزیزانم وحشت دارم و مرگ افراد غریبه تر را شتری می بینم که در خانه ی هر کسی خوابیده...

Monelly گفت...

yani ba'zi az in neveshtehat inghadr adabi hastan ke behet nemiad! jeddi migam. in ham ravashe zalemaneye maneh baraye inke begam "kheili khoob neveshti. keif kardam".

احسان گفت...

دلم واسه وبلاگت تنگ شده بود...چند وقتی خیلی درگیربودم نتونستم بیام ببینم دنیا رو ازدریچه چشم ساده بین تو.....مطالبتو که میخونم ناخوداگاه دچارهمزاد پنداری میشم اگرچه هیچ وقت نمیخوام جای هیچ کی باشم.....راستی برف که میاد من لبریز از سفیدی میشم عاشق شومینه و چای و کتابای جلال ال احمدم.....بعضی وقتا هم میون ای تنهایی یه عزیزی زنگ میزنه و کلی قربون صدقش میشی و .....واقعا این زندگی قشنگ و ساده رو چه طوری یه عده به خون میکشن؟همون طور که تو مادرارو نمیفهمی منم این رهبران خون ریز دنیا رو درک نمیکنم......دیگه اینکه تونس هم یه حالی میکنه این روزامارو بگو که پارسال میخواستیم بریم مسافرت اونجا پولمونو بریزیم تو حلق اون دیکتاتور!! ولش کن همون تایلندو عشقه اقلا کلی خم و راست میشن جلوت ....خیلی با ادبن تفلکیا........

خوذم گفت...

مرسی ماندانا جونم
احسان جون که نمی شناسمت . خوشحالم می کنی که سر می زنی . خوشحالم که به نظرت من نگاه ساده بین دارم . از پیچیده بودن متنفرم .