۱۳۸۸/۰۷/۲۸

لیاقت

یکی به من گفت تو لیاقت زندگی خیلی بهتری رو داری . و من گفتم لیاقت برای زندگی مهم نیست زندگی به توان آدما برای تحمل درد و رنج توجه می کنه و هر چه توانت بالاتر باشه فشار رو بیشتر می کنه انگار خوشش می یاد از مبارزه با آدمایی که قوی هستند یا لااقل فکر می کنن که قوی هستن . بالاخره یه جایی باید فهمید باید به این رسید که انتخابی در کار نیست و محدوده انتخابت خیلی کوچیکه . نمی دونم ولی یه جورایی از عدالت زندگی ناامید شدم یه جورایی عادت کردم به اینکه همینه که هست و تو ابلهی که بیشتر می خوای .
تو ابلهی که فکر می کنی برای سهم بیشتر می تونی بجنگی . و سهم بیشتر از زندگی برای هر کس یک معنایی دارد . یه بسته پیشنهادی اگر هر کس بتونه برای خودش انتخاب کنه باور کنید به تعداد آدمها بسته خواهیم داشت . ولی در یک کلیاتی مشترکند بعضی ها با مادیات بعضی ها با معنویات بعضی ها ترکیبی ، من دلم می خواد جعبه ام پر عشق باشه عشق از نوع عشق . و شاید لیاقت من در زندگی منو فقط به عشق برسونه و یا شاید چون لیاقت یه عشق بزرگ رو دارم زندگی بهم بگه فکر کردی همینو بهت نمی دم .

برم بخوابم فکرام به سمت چرندیات پیش می ره .

شبهامون رو برای فرداهاییکه در آن فقط برای بدست آوردن نان می دویم یکی پس از دیگری از دست می دهیم . شبهایی که میتونست خیلی قشنگتر باشه ولی نیست .

...................

خنثی

برای آدمی که همیشه یا مثبته یا منفی خنثی بودن چیز غریبیه .
وقتایی که غم دارم احساس می کنم واسه خودم یه چیزی هستم ، حس می کنم دارم زندگی می کنم . وقتی خوشحالم حس می کنم حتما باید به دنیا می اومدم تا این لحظه رو تجربه کنم . من خیلی کم خنثی هستم ولی وقتی خنثی می شم انگار هیچ هویتی ندارم انگار اگه نمی اومدم هیچ اتفقی نمی افتاد و اگه بمیرم کوچکترین شکافی در دنیا ایجاد نمی شه . الان فکر کنم خنثی هستم یه جورایی گیجم . رفتم پیاده روی که یه کم حس پیدا کنم . رفتم پارک قیطریه ، فکر کردم شاید من تنها آدمیم که تنها دارم می رم پارک ولی کاملا اشتباه می کردم پارک پر بود از زنهای تنها برام جالب و عجیب بود . مرد تنها خیلی کم دیدم ولی زن تنها خیلی زیاد . چی شده که زنها اینقدر به تنهایی پناه آوردن . خود من چرا به تنهایی پناه آوردم . من چرا از پیاده روی تنهایی اینقدر لذت می برم ؟ من از اول همینطوری بودم از اولین چیزایی که از خودم یادم می یاد . درصد زیادی از پیاده رویهای من تنهایی بوده . اونموقع تو پارک لاله میپلکیدمو از فواره های وسط میدونش ذوقم می گرفت و دورش می چرخیدم تا آبهای ریز ریزش بپاشه رو صورتمو خیسم کنه . اونموقع که به گناه اعتقاد داشتم احساس می کردم اگه کله مو از ماشین بیرون ببرم موهامو باز کنم و باد بره لای موهام گناهام پاک می شه . همیشه سعی میکردم کنار پنجره باشم کش موم رو با ز میکردم گوشه های مقنعه موی زدم کنار ولی راستش باد فقط به گوشام می خورد و هر شب نا امید می رفتم خونه چون گناهام پاک نشده بود . مسخره بود ولی بود دیگه . اونروزا من هیچ وقت خنثی نبودم اصلا این حس رو تجربه نکرده بودم . بالاخره واسه خودش تجربه ای بود دیگه وای یاد گذشته که می افتم چقدر خاطره هجوم می یارن ولی انگار دیگه هیچکدومشون مهم نیستن من یه جایی از زندگیم با گذشته ام برای همیشه خداحافظی کردم . بعد دیگه خودم بودم و خودم و دیگه هیچ خاطره ای برام نمونده بود هیچ خاطره ای که بشه واسه کسی گفت و حس خوبی داشت . خاطره ها مثل ابر بالای سرم می یاد کاش می شد فرمت کرد این ذهن و آخه هیچ نیازی به این اطلاعات کهنه تا ابد ندارم . کی می تونه به من کمک کنه تا همه چی پاک بشه شاید آلزایمر نمی دونم و البته مرگ شاید شایدد شاید

......................