۱۳۹۰/۰۷/۰۵

دیگر فکر نخواهم کرد

تازگی ها فهمیده ام که فکر نمی کنم.
البته در مورد کارم مجبورم که فکر کنم ولی آنرا هم درست انجام نمی دهم. صورت مسئله را می گویم برای کس دیگری و ازش می خواهم که فکر کند و راه حل بدهد. خودم اما فکر نمی کنم. یا از فکر کردن می گریزم. یا در مورد یک مسئله کلان فکر می کنم و بقیه اش را تحویل می دهم به نفر بعدی.

روزنامه و خبر نمی خوانم تا فکر نکنم.
شبها به خانه که می آیم. مثل خوره سریال friends رو می بینم البته که قبلا هم دیده بودم. و بیشتر از قبل لذت می برم. چرا که فکرم را به هیچ وجه درگیر نمی کند و فقط می خندم. همراه با جماعتی که در فیلم کرکر می خندند. می توانم ساعتهای خیلی طولانی این سریال را ببینم و و اینروزها تمام مثالهای کاریم هم مدل friends شده . مثلا یکی می یاره یه چیزی امضا کنم می گم ا درست مثل فیبی یا راس یا مانیکا یا ...هی ازشون خاطره تعریف می کنم. همش دلم میخواد مغزم رو فراری بدم تا فکر نکنه .

خودم می فهمم مغزم حالش خوب نیست . یعنی خودم حالم خوب نیست مثل آتش زیر خاکسترم و آرامش قبل از طوفان را دارم. اگر بگذارم مغزم به شرایطم فکر کند حتما پودر خواهم شد.

و شرایط شرایط بیرونی نیست. همه چیز در وجودم است در درونم . در تک تک سلولهایم.

بی رویایی ، نخواستن ، بی اهمیت بودن هر آنچه که فکرش را بکنید . بی خط و مرزی .
و سعی می کنم رفت و آمدی نداشته باشم و هیچ حرف جدی با کسی نزنم.

سعی می کنم از در و دیوار بگویم. می خواهم برای مدتی به شدت آشپزی کنم و ظرفهایش را هم خودم بشویم آرامم می کند پختن غذای جدید از روی کتاب یا دستوری که از اینترنت گرفتم.

خانه تمیز کردن هم خیلی خوب است و با بچه ها بازی کردن.

مغزم کارهای ساده مثل گاز زدن یک سیب می خواهد.

مغزم می خواهد به زندگیم با گاز زدن یک سیب با پوست معنا ببخشد.
می خواهم بروم بادبادک هوا کنم.
می خواهم بروم روی چمنها مچاله شوم و بغلطم.
فقط می خواهم فکر نکنم.
می خواهم با یک قوطی یا سنگ تا ته دنیا راه بروم . بکوبم زیرش و راه بروم دوباره که به هم رسیدیم بزنم زیرش دورتر و دورتر برود.ای کاش من هم سنگ یا قوطی زیر پای کسی بودم و پرتابم می کردو با ز به من می رسید و تا ته دنیا منو می برد. اینقدر لگد بهم می زد تا ماهیتم عوض می شد . شکلم عوض می شد .
می خواهم بعد از شب کاری خسته کننده و پر استرس فردا شب تمام پنج شنبه را بخوابم و
تمام جمعه را راه بروم.
شاید هم تمام جمعه را رانندگی کنم.
می خواهم کارهای بیهوده کوچک و کم دردسر بکنم. نه کارهای بیهوده بزرگ و پر دردسری که استهلاک مغزی می آورد .
می خواهم کسی را نبینم.
می خواهم حرف نزنم. کتاب نخوانم فکر نکنم.
می خواهم به هیچ انسانی فکر نکنم.
به هیچ رابطه ای فکر نکنم .

چقدر می ترسم از فکر کردن.

......