۱۳۸۸/۰۸/۰۹

وای باران باران

امروز کلی بارون بارید ولی من پشتم به پنجره بود و اصلا وقت نکردم برگردم و بیرون رو نگاه کنم . کلی کار داشتم از صبح که وارد شدیم مشکلات بود که از آسمون کدر شرکت بر سر و صورت ما فرود می اومد و فرصت نفس کشیدن نبود و باز یک روز دیگه از دست رفت . یک روز دیگه نشستم پشت میز و به چیزهایی فکر کردم که بسیار خسته کننده بودن مثل فکر کردن به یک تکه آهن .

یک انتخاب نابجا در زندگی آدم رو از کجا به کجا می رسونه . یک کار پر استرس که کاملا انتزاعیه و فقط با منطق سر و کار داره و اینقدر دور از احساسه که همش فکر می کنی یک تکه سنگی یه صخره ای یه چیز خیلی سفت یک سنگ منقبض.

می خوام برم راه برم ، قدم بزنم ، هوا بخورم ، به چیزهای خوب فکر کنم به چیزهایی مثل نم نم بارون ، خیسی درخت ، صدای فواره ، به آسمون ابری به شب و به یک روز بدون آفتاب . هر کی ندونه فکر می کنه من خفاشم .

پنجره رو باز کردم بوی باران ، بوی زمین خیس خورده، بوی درخت شسته شده ، وای باران باران.
یه کم هوا خورد این مغز داغونم و ذهنم تکان خورد و چشمهایم باز شد . وای باران باران

اگه این بارون نبود . اگه امروز یه روز آفتابی و تابستونی بود نمی تونم تصور کنم الآن چقدر حالم بد بود . با اینکه اصلا بیرون نرفتم و اصلا نتونستم برگردم و از پنجره بیرون رو ببینم ولی همش دلم گرم بود به هوای ابری صبح و خیال بارش بارون .

دلم می خواست می رفتم تو کوه چادر می زدم با صدای طبیعت می خوابیدم . حتی اگه صدا صدای حیوانات وحشی باشه.

چقدر اینجا ساکت شده و من به جز صدای تماس انگشتانم با این حروف چیزی نمی شنوم .

عجب روز سخت و سرسام آوری بود .

ولی تمام شد البته چند ساعت دیگه دوباره شروع می شه . ولی چند ساعت داریم واسه نفس کشیدن واسه احساس ، واسه فکر کردن به چیزایی که ذهن و روان آدم رو جلا می دن .

من باز هم دلم نمی خواد جای هیچ کسی باشم . من فقط می تونم جای خودم باشم.

وای باران باران ........
..........................