۱۳۸۸/۰۸/۱۱

سانسور

اینقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد . با صدای بوقهای شادی بیدار شدم . احتمالا عروسی بود معلوم نیست چرا وسط هفته . بیدار شدم دیگه هم خوابم نبرد .
گفتم بیام یه چیزایی بنویسم .
هر قدر فکر می کنم که احساسم الان در همین لحظه چیه نمی تونم بفهمم . ته ته دلم یه غمی هست ولی خوب مهم نیست. یه کوچولو هم سرم درد می کنه ولی اونم مهم نیست .
تنها خوشحالیم اینه که امروزم فقط به کار نگذشت یه 2 ساعتی مال خودم بودم. راه رفتم ، مردم رو نگاه کردم ، فکر کردم . دم فواره ها نشستم . چقدر من فواره دوست داشتم و البته که هنوزم خیلی دوست دارم . یه جورایی به من آرامش می ده .
می خوام یه حقیقتی رو اعتراف کنم من خودمو سانسور می کنم از همه نظر، برای همین اصلا نوشته هام خوب نمی شه به دلم نمی نشینه . قصد داشتم تو اینجا دیگه خودمو سانسور نکنم ولی نمی شه . سانسور تو خون ماست . بهترین قسمت های زندگیمون پنهانیه، زندگی ای که 99 درصد اطرافیانمون ازش خبر ندارن . شاید هیچکدومشون حتی نزدیکترین دوستای آدم . بیشترین زجری که می کشم از سانسور خودمه ، سانسور عقایدم .تفاوت آنچه که من واقعی است و آنچه که من نمایشی است . شاید دردسرش کمتره . شاید حوصله توضیح و بحث و جدل ندارم . شاید از قضاوت آدما می ترسم . چه راحت به خودمون اجازه می دیم بقیه رو قضاوت کنیم ، باید سعی کنم این کار رو نکنم .
و این خود سانسوری شاید یکی از دلایل غمگین بودن منه . یکی از دلایلی که احساس شادی نمی کنم که نوشته هام غمگین می شه یعنی وقتی می خوام بنویسم غمگین می شم چون می دونم که قسمتهای اصلی شخصیتم رو افکارم رو احساساتم رو نباید بنویسم . و وقتی آدم یکیو پیدا می کنه که لازم نیست خودشو واسش سانسور کنه چه لذتی می بره از رابطه اش و چقدر سخت پیدا می شه همچین آدمی .

من یه پیشرفتی که تو این یکسال گذشته کردم این بوده که لا اقل دیگه خودمو واسه خودم سانسور نمی کنم . به خود واقعیم اجازه می دم که باشه ، نفس بکشه ، و مطابق خواسته اش عمل کنه . البته که خیلی سخت بود برا همین بهش می گم پیشرفت.
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم .
و قسم می خورم که من این نبودم . من آدم خود سانسورکننده ای نبودم . جامعه منو به اینجا رسوند و اشتباه من در اینجا بود که واسه خودم بودن تلاش نکردم و اینقدر با خودم تنها شدم و اینقدر از آدمها و جامعه دور شدم و اینقدر نمایش بازی کردم تا کم آوردم . فشار خیلی زیادی که طی چندین سال بر من وارد شد من رو از درون منفجر کرد و برخلاف آنچه که فکر میکردم این انفجار پایان راه نبود . شروع دوباره ای بود ومن خسته تر از آن بودم که شروع کنم ولی زندگیه دیگه .
چنان نغز بازی کند روزگار که بنشاندت نزد آموزگار .
و اگر قبول داشته باشم که خدایی هست که کارش برآورده کردن دعاهای ماست ازش می خوام که مارو از سانسور نجات بده . دنیایی رو آرزو می کنم که هیچ آدمی مجبور نباشه خودشو سانسور کنه و مطمئنم که یه دنیای بدون سانسور ، یه دنیا پر از آدمهایی که خود واقعیشون هستن ، خیلی قشنگتر از دنیای الانمونه . و آیا خدایی هست ؟
نمی دونم
....................................