۱۳۹۰/۰۴/۲۲

غربت کجاست

من گاهی یکدفعه عصبانی می شوم. بعد پشیمان می شوم . چون وقتی عصبانی می شوی تو ضرر کرده ای نه کسی که تو را عصبانی کرده است .
دلم می خواهد آرامش داشته باشم. ولی نمی شود. در این جایی که من هستم نمی شود. همه چیز دست به دست هم می دهد تا تو منفجر شوی از خشم از نفرت .
متاسفانه آنقدر نخبه ها رفتند و رفتند که بازار کار ایران پر شده از آدمهایی که واقعا بی سوادند. و من که لنگه کفش کهنه ای در این بیابان هستم و امثال من روز به روز کارمان سختتر می شود . باید ببینید با چه کسانی باید سر و کله زد. ای کاش می نشستند گوشه ای و دخالتی در کار نمی کردند و n برابر ما هم حقوق می گرفتند. دلمان نمی سوخت . می گفتیم همین است دیگر .
ولی وقتی پایشان را از گلیم شان بیرونتر می گذارند و می خواهند دخالت محض در کارهای فنی داشته باشند دیگر صبر من یکی که تمام می شود.
نمی گذارند مثل بچه آدم کارمان را بکنیم .
من حتما یک کتاب در مورد بازار کار ایران خواهم نوشت . در حیطه کار خودم . حتما در مورد تجربیاتم در این سالهایی که کار کرده ام و جان کنده ام خواهم نوشت.
باید آنها که اینجا نیستند بفهمند امثال من چه زجری کشیده ایم .
ولی دیگر خسته شده ام. آنها که سالهاست در خارجند بیایند و تازه نفس کاری برای مملکتشان بکنند . یا جوانترها .
ما که پیر شدیم در این وادی . دیوانه امان کردند . دلم می خواهد در یک آسایشگاه روانی بستری شوم و روزها و شبهایم را فقط بخوابم.
انگار بین دو سنگ آسیاب گیر کرده ام و چرخش سنگها اعصاب و روان و تمام وجودم را می ساید.
اینجا جای من نیست . به این نتیجه رسیده ام که این مملکت محال است درست شود.
محال است روزی اینجا دلخواه امثال من شود.
دلم برای خودم می سوزد.
با چه انگیزه ای در این سالها کار کرده ام.
با انگیزه ساختن جایی که در آن هستم . هیچوقت دلم نخواست که فرار کنم . به خودم می گفتم اگر واقعا آدم حسابی هستی باید بمانی و اینجا را بسازی . اگر همه فرار کنند پس چه کسی بسازد ؟
و شابد اگر از روز اول همه نمی رفتند ما هم در اقلیت نبودیم . شاید می شد اینجا را واقعا ساخت . ولی متاسفانه همه رفتند و ما تنها ماندیم و یکدست صدا ندارد.
من هم خواهم رفت به جایی که آدمهایش شبیه خودم باشند.
احساس می کنی تنهایی .
احساس می کنی در اقلیت مطلقی.
و احساس می کنی که بریدی.
دیگر توانی برایم نمانده .
بیزارم از خیلی چیزها....
باید در کتابم بنویسم که چه بلایی سر یک جوان پر انگیزه ، پر انرژی آوردند.
و من یک نمونه بسیار کوچک هستم.
یک نمونه کوچک که علیرغم همه سختی ها باز توانسته کارهایی بکنید البته با هزار بدبختی و شکنجه .
و آدمهایی که با هم توانسته بودیم در این غربت دور هم جمع شویم و کارهای مفیدی انجام دهیم همه یا رفتند و یا در حال رفتن هستند .
و مطمئنم در هر سرزمین غریبه دیگری غربتم از اینجا بیشتر نخواهد بود.
باید رفت.
.....