۱۳۹۰/۰۵/۰۲

گاهی چه سخت می شود

گاهی چقدر سخت می شود حتی نفس کشید.
دست خودت نیست . صبح بیدار می شوی می بینی نفست بالا نمی آید .باز از آن روزهایی می شود که حس آدمی را داری که کف خیابان دراز کشیده و سربازی تنومند پوتینش را روی سینه اش گذاشته و با تمام قوایش فشار می دهد و صدای ترق ترق خرد شدن قفسه سینه اش را می شنود.
دست خودت نیست همه چیز ناراحتت می کند . از صدای خنده بقیه گرفته تا حرف زدنشان تا راه رفتن و نگاه کردنشان. نظر دادنشان زندگی کردنشان . همه و همه مخت را له می کند .

یاد حرف پسر در فیلم "این جا بدون من" می افتم.
پسر به مادرش می گوید می دونی چه طور می شه به این همه عذاب پایان داد؟ اینکه درز همه در و پنجره ها را ببندیم و یکیمون شیر گاز رو باز کنه ...

و من نا خود آگاه یاد صادق هدایت می افتم و لحظه ای که به همه عذاب های ریز و درشتش پایان داد.

گاهی حتی دلت نمی خواهد از دردهایت حرف بزنی .


..............