۱۳۸۹/۱۱/۱۷

پینوکیو

نگرانم نگران صداهای توی گوشم . فکرهای توی مغزم. بی حسی های قلبم. وضعیت غیر عادیم.
بچه که بودیم یکی از کارتونهای دلخواه من و شاید همه هم سن و سالهای من پینوکیو بود. یادمه صحنه هایی از کارتون پینوکیو رو که نشون می داد که تو شهر بود تو بازار بود همه آدمها ثابت بودند و فقط پینوکیو راه می رفت و صدای پیکاپیکای کفش چوبیش گوشهامو نوازش می کرد و همیشه من به این فکر می کردم چرا آدمهای دیگه تکون نمی خورن؟ مثل نقاشی بودن . الان شدم مثل پینوکیوانگار همه چیز و همه کس در اطرافم ثابتن . فقط صدای پاهای خودم رو می شنوم . و متاسفانه صدای راه رفتنم اصلا گوشنواز نیست.
چقدر این پینوکیو به من استرس وارد می کرد . چقدر غمگین می شدم وقتی گول می خورد . و چقدر فرشته مهربون که پیداش می شد من ذوق می کردم چه احساس امنیتی می کردم . خیالم راحت می شد حالم خوب می شد استرسم از بین می رفت. ای کاش همه آدمها یه فرشته مهربون داشتن یا لااقل همه بچه ها.
تو یه خیابون درازی که اصلا تاکسی خور نیست داشتم رانندگی می کردم . به شدت سرد بود و برف کمی می بارید . پسر جوونی که معلوم بود خیلی سردش بود دست بلند کرد و با حالت چهره اش تقریبا التماس کرد که سوارش کنم . ولی من سوارش نکردم فقط با یه حالت ناراحتی عذرخواهی کردم. این جامعه چه بر سر آدمی مثل من آورده ، من که پیش فرضم همیشه اعتماد به آدمهاست .
از همه بدتر اینکه من نترسیدم که اون آدم بدی باشه ولی باز سوارش نکردم و دقیقا در انتهای خیابون مثل سگ پشیمون شدم . چقدر کار دیگه هست که من هر روز چون عرف نیست انجامش نمی دم. چند روزی از اون روز می گذره و هنوز قیافه اون پسر جوون جلو چشمامه و از خودم بدم می یاد . اون سردش بود .
من خانمهای زیادی رو در مسیر رفت و آمدم جایی که تاکسی نباشه سوار می کنم . پسره خیلی سردش بود .
احساس می کنم خراب شدم ، پوسیدم ، گندیدم . دلم می خواد خودم باشم . نیستم.
خودم نیستم. چقدر باید مراقب خود واقعیمون باشیم.
پینوکیو کجایی؟ صدای راه رفتنت رو می خوام با اون کفشهای چوبی.
.......

ای کاش من هم یک خواننده بودم

اینروزا به هزارو یک دلیل حالم بده .با آدما هم اصلا حال نمی کنم . یادمه دبیرستان که بودم یه کتابی می خوندم . داستان یه گارسون رستوران بود که آدم خیلی آرومی بود و رئیسش خیلی دوستش داشت کارش رو خیلی خوب انجام می داد . ولی اون از مردم بیزار بود . همیشه تو دلش به همه مشتریها فحش می داد . بعد از یه مدتی یواش یواش شروع کرد زیر لبی فحش دادن بعد هی صداش بلند تر شدو بلند تر شد تا عملا بلند بلند فحش می داد . مثلا غذا رو می ذاشت جلوی مشتری و بهش می گفت کوفت بخوری شکم گنده بی ریخت . یا یه نوشیدنی برای خانومه می ریخت و می گفت چه سبیلای پر پشتی داری فکر کردی زردشون کردی معلوم نیستن؟ یا می گفت با اون خال بیریخت گنده ات چه عشوه شتری هم می یای . خلاصه بالاخره اینقدر بلند بلند فحش داد تا بعد از چند بار دعوا راه افتادن رئیسش اخراجش کرد . تازه گیها منم بدجوری تو دلم به زمین و زمان فحش می دم و همش می ترسم مثل اون آقاهه بشم. یه بیزاری یه خشم یه نفرت بدی دارم .
دیشب خیلی سرد بود سرحال نبودم رفتم خونه می خواستم بخوابم ولی باید یه سر می رفتم بیرون نیم ساعت باقیمانده رو فقط می تونستم موزیک گوش کنم . تلویزیون رو روشن کردم کانال pmc داشت یه کلیپ پخش می کرد . فقط لبهای خواننده به صورت سایه دیده می شد .
همین که می نویسم و به واژه می کشم تو رو
دوباره بار غم می شینه روی شونه های من
همین که میشکفی مثه یه گل میون دفترم
دوباره گرمی لبات دوباره گونه های من
همینکه می ری از دلم قرار آخرم می شی
دوباره زخم می خورم دوباره باورم می شی
همیشه کم می یارمت همیشه کم می یارمت نمیشه که نبارمت
......
وای که چقدر این آهنگ به من چسبید . مهرنوش بود خواننده اش. انقدر بهم حال داد که یه دفعه دلم خواست خواننده بودم و به مردم با صدام با خوندنم با کلماتم حال می دادم. همین مردمی که تا دو دقیقه قبل بیزار بودم از همشون. فحشها برای مدت کوتاهی قطع شد .
گریه فقط کار منه تو اشکاتو حروم نکن
به واژه ای نمی رسی اینجوری پرس و جو نکن
فاصله ها مال منن
....
همیشه کم می یارمت
همیشه کم می یارمت.
......
مغزم خراب شده کلمات تو کله ام انعکاس پیدا می کنند .
سرم پر از کلمه است .
.....