۱۳۹۰/۰۲/۰۵

وصیت نامه برشت

از سایت کافه نادری برش داشتم عالیه....

این شاهکار در سال ۱۹۳۹ زمانی که برشت در دانمارک و در شرایط سخت تبعيد بسر میبرد سروده شده و از این شعر به عنوان وصیت نامه معنوی او نام برده اند

.

به آيندگان

.

راستي كه در دوره تيره و تاري زندگي مي كنم:
امروزه فقط حرفهاي احمقانه بي خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بي احساسي خبر مي دهد،
و آنكه مي خندد، هنوز خبر هولناك را نشنيده است.
اين چه زمانه ايست كه
حرف زدن از درختان عين جنايت است
وقتي از اين همه تباهي چيزي نگفته باشيم!
كسي كه آرام به راه خود مي رود گناهكار است
زيرا دوستاني كه در تنگنا هستند
ديگر به او دسترس ندارند.
اين درست است: من هنوز رزق و روزي دارم
اما باور كنيد: اين تنها از روي تصادف است
هيچ قرار نيست از كاري كه مي كنم نان و آبي برسد
اگر بخت و اقبال پشت كند، كارم ساخته است.
به من مي گويند: بخور، بنوش و از آنچه داري شاد باش
اما چطور مي توان خورد و نوشيد
وقتي خوراكم را از چنگ گرسنه اي بيرون كشيده ام
و به جام آبم تشنه اي مستحق تر است .
اما باز هم مي خورم و مینوشم
من هم دلم مي خواهد كه خردمند باشم
در كتابهاي قديمي آدم خردمند را چنين تعريف كرده اند:
از آشوب زمانه دوري گرفتن و اين عمر كوتاه را
بي وحشت سپري كردن
بدي را با نيكي پاسخ دادن
آرزوها را يكايك به نسيان سپردن
اين است خردمندي.
اما اين كارها بر نمي آيد از من.
راستي كه در دوره تيره و تاري زندگي مي كنم.
II
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زماني كه گرسنگي بيداد مي كرد.
در زمان شورش به ميان مردم آمدم
و به همراهشان فرياد زدم.
عمري كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
خوراكم را ميان معركه ها خوردم
خوابم را كنار قاتلها خفتم
عشق را جدي نگرفتم
و به طبيعت دل ندادم
عمري كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
در روزگار من همه راهها به مرداب ختم مي شدند
زبانم مرا به جلادان لو مي داد
زورم زياد نبود، اما اميد داشتم
كه براي زمامداران دردسر فراهم كنم!
عمري كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت .
توش و توان ما زياد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور ديده مي شد اما
من آن را در دسترس نمي ديدم.
عمري كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
III
آهاي آيندگان، شما كه از دل توفاني بيرون مي جهيد
كه ما را بلعيده است.
وقتي از ضعفهاي ما حرف مي زنيد
يادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چيزي بگوييد.
به ياد آوريد كه ما بيش از كفشهامان كشور عوض كرديم.
و نوميدانه ميدانهاي جنگ را پشت سر گذاشتيم،
آنجا كه ستم بود و اعتراضي نبود.
اين را خوب مي دانيم:
حتي نفرت از حقارت نيز
آدم را سنگدل مي كند.
حتي خشم بر نابرابري هم
صدا را خشن مي كند.
آخ، ما كه خواستيم زمين را براي مهرباني مهيا كنيم
خود نتوانستيم مهربان باشيم.
اما شما وقتي به روزي رسيديد
كه انسان ياور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوري كنيد !

۱۳۹۰/۰۲/۰۴

تهران یک روز بهاری ابری

تهران هوای بهاری دلپذیری داره . می دونید که من فقط به هوای ابری می گم دلپذیر و نمی دونید که خیابونا چقدر قشنگ و سبزند. خوشحالم که زود از خونه زدم بیرون کلاغها امروز خیلی قار قار می کردن . یاد کتاب الدوز و کلاغها افتادم من 1000 بار این کتاب رو خوندم و سیر نشدم .

دیشب before sunset رو هم دیدم . اینم خیلی قشنگ بود . نمی تونم بگم کدومش بهتره brfore sunrise یه حس نوستالژیکی برا من به وجود آورد و دومی الان من بود. خوبیش این بود که فیلم رو با زبان و زیرنویس فرانسه دیدم و کلی هم فهمیدم و با جملات آنچنانیش حال کردم حالا یکبار هم باید انگلیسیش رو ببینم.

کتاب یکشنبه به نویسندگی آراز بارسقیان رو در دست خوندن دارم. کتاب خوب و روونیه و من حس نزدیکی به پسر تو قصه دارم یعنی خیلی خوب حس می کنم که چی می گه .

اون وسطا 5 دقیقه بفرمایید شام دیدم که یه خانومی توش بود که شبیه هنر پیشه های قدیمی مثلا اینگرید برگمن بود و من و برد تا کازابلانکا و هامفری بوگارت و رمانتیک ترین فیلم قرن خودش. و در آخر یه کم فیلم کوکو شنل دیدم به فرانسوی و بعد خواب مرا در بر گرفت و دو دقیقه بعد صبح شد. یعنی خیلی زود صبح شد نمی دونم چرا.

حالا هم شروع یک روز جدید و آرزوی من برای باریدن این آسمان
.....

۱۳۹۰/۰۲/۰۳

جهان!

همچو کتابی است جهان، جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن، فهم کن این مساله را ......

مولوی

۱۳۹۰/۰۲/۰۱

تهران در بعد از ظهر

تهران در بعد از ظهر اسم کتابیه از مصطفی مستور . چند تا داستان کوتاه داره و بسیار زیاد توصیه می کنم بخونینش . مخصوصا داستان تهران در بعد از ظهرش رو . یه جای داستان یکی می گه تهران در اون شب خدا نداشت . به نظر من که تهران اصلا خدا نداره .

فیلم before sunrise یه ادامه هم داره که اسمش before sunset هستش و گویا 9 سال بعدش اتفاق می افته و دو تا جوون 9 سال پیش کلی عوض شدن . امشب می بینمش بعدش نظرم رو می گم.


از دیروز که اون آهنگ دنیا می دونم اینکه خوبم فحشه برات رو گوش کردم تقریبا 1000 بار راستی راستی حالم خوب شده .

دنیا چی داره که براش بسوزم عاشقش شم چشم بهش بدوزم ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدائیش چی داره؟

........

۱۳۹۰/۰۱/۳۱

دنیا همینکه خوبم مثل فحش برات

http://www.youtube.com/watch?v=yLm2rSenD5Y
اینم لینک یه آهنک خیلی قشنگ از سینا حجازی.

۱۳۹۰/۰۱/۲۹

زخمها

زخمهای من از عشق است ؟ زخمهای من از عشق نیست . زخمهای من از تو است ؟ زخمهای من از تو نیست . زخمهای من از هر چه که بود، زخمهای من از هر چه که هست همه را نوشتم . همه را ریز به ریز در دفتر صدبرگ کاهیم نوشتم. تند و تند ، بی وقفه نوشتم و نوشتم و نوشتم . نوشتم و گریه کردم . نوشتم و ضجه زدم . نمی گذاشتم قلمم نفس هم بکشد . نوشتم ، نوشتم نوشتم. به خود که آمدم دفترم سیاه شده بود. پر از کلمه بود و هر کلمه زخمی بود از زخمهایم .
دفتر را بردم در رودخانه انداختم در رودخانه ای پر آب ، رودخانه دفترم را بلعید و با خود برد من نشسته بودم گریه می کردم . زخمهایم را به آب داده بودم زخمهایم رقصان می رفتند دور می شدند و در حین رفتن شسته می شدند و من دیگر نمی توانستم بدون زخمهایم لحظه ای خودم باشم.
من ملغمه ای بودم از زخمهایی که به آب سپردمشان ........

گمشده

عادت کرده بود وقتی همه بیدارند بخوابد و وقتی همه به خواب رفتند بیدار شود.
بیدار می شد و سعی می کرد با تمام وجود به خواب همه برود .برود و رویاهای شبانه اشان را به هم بریزد. تکانشان بدهد زیرو رویشان بکند . طوفانی بود و همه چیز را به هم می ریخت . واقعا تکان می خوردند واقعا زیر و رو می شدند ولی کارش اشکالی داشت اشکالی بزرگ صبح که می شد وقتی او از خستگی تلاش شبانه به خواب می رفت می دید که همه چیز دوباره به قبل برگشته دوباره همه همان بودند که بودند و او بود و یک خواب پر از چیزهایی که از همه اشان گریزان بود. شاید اشتباه می کرد . شاید با همه می خوابید و با همه بیدار می شد.
رویا و بیداری بدجور به دست و پای هم می پیچیدند و او خود را گم کرده بود میان خوابها و بیداریها .گمشده و سرگشته دیگر فرقی برایش نمی کرد که خواب باشد یا بیدار .....

۱۳۹۰/۰۱/۲۸

before sunrise

اسم فیلمی که همین الان تموم کردم دیدنشو. به همه پیشنهاد میکنم ببیننش . عالیییییییییییییییییییی بود. بی نظیر بود. چه مکالمه هایی چه حسی . چیزی که هممون می خوایم.
فیلم بسیار عالی بود. من واقعا حال کردم. الان فقط می خوام به دیالوگاش فکر کنم و شب خوبی رو داشته باشم.

.....

می خواهم زن بمانم

داشتم از گرما گلایه می کردم و می خواستم این مقنعه لعنتی رو از سرم بردارم و از پنجره به بیرون پرتاب کنم که نوشته زیر را دیدم و خواستم که شما هم بخوانید .....


برگرفته از سایت بی بی سی فارسی

می‌خواهم زن بمانم
دنیا ثاقب

فیلم ساز

گاهی آن قدر حس گریختن در من فریاد می زند که حس می کنم دیگر هیچ نیرویی نمی تواند وادار به ماندنم کند، بارها شده صبح که چشمانم را باز کرده ام با خود گفته ام امروز دیگر روز آخر است.

اما همیشه شب شده و من یادم رفته که باید می رفته ام از این جا، یادم رفته که با خودم قرار گذاشته بودم تا بگریزم از این همه خفقان، از این همه باید و نباید ها، می دانم که شاید در گوشه ای دیگر می توانستم راحت تر زن بودنم را زندگی کنم، آسان تر می شد خودم و زنانگی ام را دوست بدارم و آن را در زیر هزاران برقع مریی ونا مریی پنهان نکنم.

اما نتوانستم، هر بار که بار سفر بستم پایم لرزیده، می دانم که هیچ جایی در این جهان نیست که آرامشم را به من باز گرداند وقتی آرامش از درون من گریخته است.

می دانم که باید بمانم و بجنگم، برای لحظه لحظه ی زن بودن و زن ماندنم، باید بجنگم، می دانم مادامی که در این جغرافیا هستم چاره ای جز جنگیدن ندارم، من با جنگ زاده شدم.

جنگیدن را وقتی به من آموختند که دوچرخه‌ام را به جرم بزرگ شدن از من گرفتند، وقتی مجبورم کردند خودم را در قفسی پارچه‌ای زندانی کنم، وقتی به من آموختند که خودم را نیارایم، بوی خوب ندهم، پاشنه‌های کفشم صدا ندهند تا مبادا رجال دور و برم تحریک شوند.

همان وقتی که برای سیاه شدن پشت لب یا کلفت شدن صدای پسرهای هم سن و سال من قربان صدقه‌ها می‌رفتند و من درد اولین تجربه بلوغم را به عزا نشسته بودم.

اما من جنگیدم، از آن روزها تاکنون، هر لحظه در جنگم؛ من سهم خودم و سهم تمام زنان این سرزمین را می‌جنگم. من می‌جنگم تا شاید روزی دیگر زن بودن جرم نباشد. تا شاید روزی بیاید که زنی، زن بودنش را پنهان نکند؛ تا زنانگی لکه ننگ نباشد.

شاید روزی بیاید که دختران سالیان دور بعد از من، از زن بودن نهراسند؛ تا شاید زن بودن دیگر در این سرزمین مردپرور زن‌کش، بهایی نداشته باشد. من می جنگم به امید روزهای دوری که دیگر بهای زن بودن، اسارت و بردگی جنسی نباشد؛ برای روزهایی که هیچ زنی در زیر هیچ قفس پارچه‌ای در بند نباشد.

می‌خواهم اگر من و هم‌نسلانم نتوانستیم، لااقل دخترانمان هویت‌شان را از نام یک مرد وام نگیرند، آزادی بهای هیچ عشقی نباشد، می‌جنگم تا دیگر عایشه‌ای اتفاق نیفتد، صدیقه و خیام زیر سنگ‌های تحجر مدفون نشوند، وزارت اطلاعات و فرهنگ، زنان بی‌حجاب را بلاک‌لیست نکند.

من می‌جنگم تا دختران ما مجبور به تمکین نباشند، تا خروج من از خانه‌ام، به مجوز هیچ مردی صادر نشود، تا کسی دختران این سرزمین را چون گوسفندان بی‌زبان در ٩ سالگی به حراج نگذارد.

من نه مردستیزم، نه رادیکال. من فقط یک زنم و می‌خواهم زن بمانم. دوست داشتم در سرزمینی زاده می‌شدم که با این همه بیگانه می‌بودم، اما افسوس که سهم من این است. سهم من نیز چون فروغ، آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد، پرده ای که نه من، بلکه دیگران برایم می‌آویزند.

زندگی من در پشت همین پرده‌ها شروع می‌شود و در پشت همان‌ها هم تمام.

نمی‌توانم بایستم. توقف برای من مرگ است. می‌جنگم تا دختران بعد از من شاید زنان خوشبخت‌تری باشند.

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

البته الان خونه نیستم و سر کارم. تازگیها نفس تنگی دارم . هوا بدجوری گرم شده . دوباره تابستون اومد و این حجاب ما را کشت. البته کو تا تابستون ولی هوا گرمه . و نمی دونم از چی بنویسم. باز هم مغزم زیر آوار خاطره ها به خود می پیچد. خاطرات دور و نزدیک. و باز مثل همیشه پشیمان می شوم از نوشتن افکارم. ......................................................

به یاد سهراب

رفته بودم لب حوض تا ببینم عکس تنهایی خود را در آب آب در حوض نبود تو اگر در تپش باد خدا را دیدی همت کن و بگو ماهیها حوضشان بی آب است . .... چه عصر گرمی احساس کردم مثل ماهیهای شعر سهراب در یک حوض بی آب در حال دست و پا زدنم. .....

۱۳۹۰/۰۱/۲۷

مادر

نامه نسرین ستوده به دخترش را خواندم. پیشتر من نیز این دغدغه را داشتم که بچه های نسرین در آینده به مادرشان چه خواهند گفت . خود را با این سن و سال و تجربه اکنونم به جای آنها که می گذاشتم به مادرم افتخار می کردم . می بالیدم. مطمئن بودم که بچه های نسرین مادرشان را درک می کنند مادری که نمی تواند خوشبختی را فقط برای آنکه از پوست و خون خودش است بخواهد. از اینکه دیدم نسرین واقعا دغدغه قضاوت بچه هایش را داشته دردم گرفت و از اینکه بالاخره به آرامش رسیده که بچه هایش از جنس خودش هستند خوشحال شدم. مادرانی مثل نسرین در طول تاریخ دنیا بوده اند ولی متاسفانه شاید نه زیاد . و روزی دیگر بچه هایی را نخواهیم دید که بیگناه در این دنیا آزار ببینند بدون آنکه درکی از آن داشته باشند ، که انسانها اعم از زن و مرد چه مادر باشند و چه پدر و چه نباشند مادری و پدری به همه بچه ها فکر کنند. حس مالکیت آدمها تعصب به داشتن فرزندی از پوست و خون خود و خلاصه شدن خوشبختیشان در خوشبختی موجود زاده خود بی تعارف بسیار زیاد مرا اذیت می کند . .......

من امروز

امروز من مانیک هستم. خیلی وقت بود اینقدر احساس خوبی نداشتم. مثل یه کوه انرژی هستم . احساس می کنم هر کاری از دستم بر می یاد . نمی دونم این همه انرژی رو از کجا آوردم یکدفعه ای. صبح هم بعد از مدتها به موقع و سرحال اومدم سرکار. تو دلم انگار یه خبرائیه یه ولوله باحالی داره. قدر روزایی رو که پر انرژیم رو باید بدونم . دیگه پیر شدم کم پیش می یاد . قبلا همیشه همینطوری بودم. من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است نکند اندوهی سر رسد از پس کوه ؟؟؟!!!!! .......

۱۳۹۰/۰۱/۲۶

نتیجه انساندوستی

بد دوره و زمانه ای شده .اخبار بی بی سی رو می دیدم . یه فعال حقوق بشر ایتالیایی که یک آقای خوشقیافه جوان بود و با شخصیتی بسیار جالب (اینها رو از رو فیلم مصاحبه هایی که قبلا باهاش کرده بودن فهمیدم) 3 سال پیش خونواده اشو ترک می کنه و برای کمک به فلسطینی ها می یاد و برای غزه در محاصره غذا می یاره . کارها و کمکهای زیاد دیگه ای هم به فلسطینی ها کرده بوده . اونوقت یک گروه تندروی فلسطینی سر تسویه حساب با حماس این بدبخت رو کشتن. قبل از کشتن هم کلی شکنجه اش داده بودن . کسی که می تونست تو همون ایتالیای خودش بمونه و عشق و حالش رو بکنه ولی اونقدر بزرگ بوده که زندگی خوب رو فقط برای خودش نمی خواسته . از دیروز که رفتم عروسی دیگه خبر نخونده بودم اولین خبر بعد از عروسی بود. باید بگم که عروسی خیلی خوش گذشت . نمیدونم چی بگم ولی خیلی ناراحتم باید صحبتهای پسره رو می شنیدید اسمش بود ویتوریو آریگونی . به یاد او و به یاد همه انسانهایی که به جرم بشر دوستی از این دنیا رفتند . اینها برای زندگی کردن در این کثافتخانه حیفند. ......

۱۳۹۰/۰۱/۲۴

هیاهو

در این گوشه دنج خودم به آرامش رسیدم. امروز بیرون از خانه اصلا برایم قابل تحمل نبود . حتی دوستانم را هم تحمل نمی توانستم بکنم. سرم پر از هیاهو بود. مغز من گاهی تحمل هیچ چیز را ندارد . کوچکترین صدایی کوچکترین حرفی می تواند مرا تا سرحد مرگ ببرد و برگرداند. فرار کردم به سمت خلوت خودم. سر راه برای دل خودم گل خریدم. سه گلدان در خانه دارم که دلم می خواهد همیشه پر از گل باشند . حس خوبی دارم با گلها . گلهای قشنگ و رنگارنگ مراهمراهی می کنند. فکر کردن بهشان حتی اگر تاریک است و نمی بینمشان حس خوبی به من می دهد. منتظر هیچ خبری نیستم . می خواهم بخوابم . کلاس فردا را کنسل کرده ام تا با خیال راحت بخوابم. و آرزو می کنم که هیچ خوابی نبینم . آرزو می کنم مغزم فقط همین امشب به یاریم بیاید و آرام بگیرد.
دلم نمی خواهد از آن فیلم سینمائی هایی که هر شب می بینم ببینم. دلم می خواهد یک مرگ چند ساعته را تجربه کنم . بخوابم . بخوابم و بخوابم.
مغزم و روانم و تک تک سلولهایم نیاز به آرامش دارند . باید بخوابم. باید فراموش کنم . باید فکر نکنم . باید نگران دنیا نباشم باید لااقل همین یکشب دنیا و آدمها را همانجوری که هستند بپذیرم و به خودشان واگذارشان کنم .
باید بروم باید برای ساعاتی از این دنیا فرار کنم .
شاید توانی برای عروسی فردا شب پیدا کردم .....
.....

یک نفر از غبار می آید

رنگ سال گذشته را دارد ، همه ی لحظه های امسالم
سيصد و شصت و پنج حسرت را ، همچنان می کِشَم به دنبالم

قهوه ات را بنوش و باور کن ، من به فنجان تو نمی گُنجم
ديده ام در جهان نما چشمی ، که به تکرار می کشد فالم :

«يک نفر از غبار می آيد»! مژده ی تازه ی تو تکراری ست
يک نفر از غبار آمد و زد ، زخم های هميشه بر بالم

محمد علی بهمنی

تهران 90

غبار بدی کل شهر رو فرا گرفته . سردرد داریم و چشمامون می سوزه . من نفس تنگی بدی هم دارم. علاوه بر همه اینها دلشوره مزخرفی هم تمام تمرکزم رو از من گرفته .

مخ من در حال ترکیدن.

هیچکس نمی فهمد و نخواهد فهمید رنجی که می برم از چیست؟

انگار مرض دارم با آدمها حرف می زنم.

............

چرا گاه

یاد حسین پناهی به خیر که می گفت :

آنقدر چرا چرا کردم که کله ام شد چراگاه .

خسته شدم از این همه سوال از این همه ابهام در مورد زندگی و آدمها .

چه غباری تهران را فرا گرفته . هوا گرمه یه جورای بدیه .

کلافه ام .....

۱۳۹۰/۰۱/۲۲

به چه باید اندیشیدن؟

به هیچ . به هیچ می اندیشم. می خواهم که به هیچ بیندیشم. کتاب عاشق نوشته مارگریت دوراس کنار دستمه . کتابی که آن رهگذر کوچه زندگی سالها پیش به من هدیه داد و رفت . اولین و آخرین هدیه ای که از او گرفتم. روی جلد کتاب عکس پیرزنی است و پشت جلد جوانی همان پیرزن.

من کتاب را گرفتم و کلمه رهگذر تنم را لرزاند . بعدها دیدم واقعا رهگذری بیش نبود . رهگذری که گذشت ولی رد پایش برای همیشه در کوچه دل من ماند . بعضی ها لحظه ای بیش در زندگیتان حضور ندارند و برای همیشه ماندگار و برخی سالها هستند و وقتی می روند هیچ اثری از آنها به جا نمی ماند.

هر وقت خواسته ام به هیچ بیندیشم این رهگذر است که از کوچه ذهن و قلبم می گذرد و مرا با یکدنیا حسرت بیرحمانه رها می کند.

......

۱۳۹۰/۰۱/۲۱

جهانی بدون مرز

امروز تو بالاترین دیالوگی از سکانس پایانی فیلم بیمار انگلیسی گذاشته بود حیفم اومد اینجا نیارمش

"می میریم، می میریم، می میریم، غنی از عشاق و قبایل. آن چه را بلعیده ایم می‌چشیم. پیکرهایی‌ که وارد شده‌ایم و چون رود بالا رفته ایم، ترس هایی که در آن نهان کرده ایم، مثل این غار متروک. می‌خواهم پیکر ام نشانی‌ از این داشته باشد. کشور های حقیقی‌ مائیم، نه مرز‌های کشیده شده بر نقشه‌ها با عصای مردان مقتدر. می‌دانم که می آیی تا مرا به قصر باد‌ها ببری، تنها چیزی است که خواسته‌ام، قدم زدن در چنین مکانی، با تو، با دوستان، در جهانی‌ بدون مرز."


و جهانی بدون مرز و جهانی پر از عشق پر از صلح .

چه دستنیافتنی ، چه زیبا ، چه آرامبخش.

.....

بی خوابی

ساعت نزدیک 3 نصف شبه . الان بیشتر از یک ساعته که بیدارم. مقاومتی که در مقابل خوردن قرص خواب میکنم شاید کمی احمقانه باشه و باعث این بی خوابی شاید تا حدی دیوانه کننده.
پنجره اتاق بازه و خنکای شب لذت بخش.
سکوت سکوت و باز هم سکوت. فقط صدای انگشتهای من بر کیبورد شنیده میشه. نمی خوام این سکوت رو با آهنگ پر کنم.
داشتم در این بی خوابی به کتابی فکر میکردم که قصد نوشتنش رو دارم. کتابی شاید به نام درک من از زندگی. مطمئنم آدمهای خیلی کمی از کتاب من خوششون خواهد آمد. البته که درک هر کسی از زندگی بسته به شرایط محیطیش متفاوته .دلم میخواد درکم رو از زندگی و مخلفاتش که مهمترینشون آدمان در قالب یه داستان بیان کنم.
راستش به کتابم که فکر میکنم خودم مغزم درد میگیره و سرگیجه به سراغم می یاد.

کاش بارون بباره. تنها چیزی که دلم میخواد سکوت شبم رو بشکنه صدای بارونه اما میدونم که نمی باره.

باید روشهایی پیدا کنم برای خواب کردن خودم آسمانی هم بالای سرم نیست تا ستاره هاشو بشمرم.

و مرگ من هم روزی از راه می رسد .روزی که پایان تمام زجرها و دردهای بیخودیست که در این زندگی کشیدم.

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن ، با آدم بی درد ندانی که چه درد است

........

.....

۱۳۹۰/۰۱/۲۰

شعری از برشت

دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي كي پرسيد:

اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟

آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند،

توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند،

همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند،

مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد.

هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند.

برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد،

گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند،

چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !

برای ماهی ها مدرسه ميساختند

وبه آنها ياد ميدادند

كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند

درس اصلي ماهيها اخلاق بود

به آنها مي قبولاندند

كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است

كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند

به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند

و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند

آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد

اگر كوسه ها ادم بودند،

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:

از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند،

ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان

شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند.

همراه نمايش، آهنگهاي محسور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار

ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند.

در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت

كه به ماهيها می آموخت

زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود

.....

پر کن پیاله را

پركن پياله را
كه اين جام آتشين
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها
كه در پي هم مي شود تهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد
پر كن پياله را
هان
اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلوده دور دست
پرواز كن
به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي
با اين كه ناله ميكشم از دل
كه آب
آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را

زنده یاد فریدون مشیری

به یاد صادق هدایت

غروب روز ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ ، ۹ آوریل ۱۹۵۱، صادق هدایت پس از سوزاندن برخی آثار منتشر نشده خود، در آپارتمانی در خیابان شامپونیه پاریس خوکشی کرد اما خودکشی فرهنگی او با مرگ شور نوشتن و شوق خلاقیت در او، از حدود ده سال پیش آغاز شده بود و هدایت در این ده سال، از ۲۰ ۱۳تا ۱۳۳۰، جز داستان کم ارزش «حاج آقا»، چند داستان کوتاه و چند ترجمه اثری درخور آثار پیشین خود خلق نکرده بود.

بقیه را در آدرس زیر بخوانید: http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2011/04/110408_l41_hedayat_anniversary_sarkoohi.shtml


60 سال از مرگ صادق هدایت گذشت .
به یاد او که با اینهمه فاصله زمانی اگر می بود بهترین دوستم بود. چقدر درکش می کنم و چقدر دلم برایش تنگ می شود گاهی.

.....

۱۳۹۰/۰۱/۱۹

جمعه

عصر جمعه است و من اگه بخوام راستش رو بگم تا 3 خواب بودم . الان غروب یک جمعه بهاریست و دل من به شکل متفاوتی گرفته کاملا شکل گرفتگی دلم در این عصر جمعه متفاوته. بیشتر از هر وقت دیگه ای اعتقاد دارم که تو زندگی فقط باید روی پای خودت وایسی و هیچ امیدی به هیچکس نیست. بیشتر از هر وقت دیگه ای از هر نوع وابستگی و دلبستگی بیزارم.

پریشب رفتم گل بخرم . یه گل فروشی خیلی قراضه نزدیک خونمه . یه پیرمرد خیلی پیر اداره اش می کنه . گلاش خیلی کهنه ان و همش می گه امروز صبح آوردم. گفت خانوم اگه این رز رو ببری اینقدر میمونه که دیگه خسته میشی ازش و الان رز زرد من از شدت پژمردگی دلم رو به درد می یاره . یه ژرورای صورتی هم تو یه گلدون مشکی جلوی آینه است و من پژمردگی خودش و عکسش توی آینه رو میبینم. فقط میخکهای مینیاتوریش بد نبود که کنار میز تلویزیونه و من حوصله تلویزیون دیدن ندارم البته شاید الان برم و فیلم فرانسویمو ببینم. شایدم برم بیرون یه قدمی بزنم. دیگه از اخبار خوندن خسته شدم .تکرار جنگ و خونریزی و ظلم و جنایت و اعدام و بحران اقتصادی و زلزله و آدمکشی و محیط زیست داغون.

زندگی زود میگذره ولی قسمتهای بدش زیادی کندند.

کاش این مردم هم دانه های دلشان مثل انار پیدا بود
الان کاملا میفهمم این شعر رو

.....

۱۳۹۰/۰۱/۱۸

نوشتن

نوشتن را دوست دارم.
یادمه خیلی جوون که بودم می رفتیم صخره نوردی و چیزی که منو جذب می کرد این بود که وقتی وسط زمین و هوا به یه طناب وصل بودی به هیچ چیز جز رسیدن فکر نمی کردی . رسیدن به زمین . یا رسیدن به بالای صخره. وقتی می نویسم هم به هیچ چیز جز نوشتن فکر نمی کنم . فقط کافیست حس نوشتن بیاید دیگر کار تمام است . انگشتهام با کوبیدن بر سر کی بورد به سرعت افکارم را تبدیل به یک پست می کنند.

می نویسم نه برای اینکه کسی بخواند می نویسم تا خودم بعدا بخوانم و احوالاتم را به قول کامپیوتری ها save کرده باشم.

و این احساسات ذخیره شده را خیلی بعدها که می خوانم می فهمم که چه بر من گذشته است.

امروز هوا آفتابیست . از پشت میزم درختهای جوانه زده را می بینم . سبز شده اند . سبزی جوانی دارند. رنگ سبز جوان.

اعتراف می کنم که از بهار و از آفتاب بهاری خوشم نمی یاد احساس می کنم اغواگری می کنند .
گفتم اغواگری یاد فیلم black swan افتادم که امسال ناتالی پورتمن جایزه اسکار رو برای بازی در این فیلم برد و انصافا حقش بود. پیشنهاد می کنم حتما این فیلم رو ببینید.

و این افکار پراکنده من مطمئنم که به خواننده سرگیجه می دهد . گفتم فیلم منو یاد فیلمی که پریشب دیدم انداخت . یک فیلم فرانسوی . انگارهمه جای دنیا یک شکله . آدمهای مریض و ظالم همه جا هستند و آدمهای خوب هم همه جا هستند . پیشنهاد می کنم دنیا را به دو قسمت تقسیم کنند و آدمهای همجنس در یک نیمه زندگی کنند . قبلا می گفتم ایران رو دو قسمت کنند ولی به این نتیجه رسیدم که دنیا رو دو قسمت کنند بهتر است . فکر جالبیه میشه یه مدت طولانی در مورد طرحم خیالپردازی کنم.



......

۱۳۹۰/۰۱/۱۷

دریا

به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !

درین ساحل که من افتاده ام خاموش .

غمم دریا , دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !

خروش موج , با من می کند نجوا ,

که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !

ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,

امید آنکه جان خسته ام را ,

به آن نادیده ساحل افکنم نیست !

شعر از فریدون مشیری

خواب

امروز هوای تهران عالی بود و هنوز هم هست . دیشب آسمون غرشهایی داشت که من مطمئن بودم همه مردم تهران از خواب نازشون پریدن . و ای کاش از خواب واقعی پریده بودن . ای کاش همه ناگهان از خواب غفلت می پریدن اونوقت چه ها که نمی شد.

و خبرهای خوبی نیست هر چه هست ظلم است و ظلم و ظلم.

هیچوقت اینقدر اطرافم تاریک نبوده .

و همیشه تاریکترین قسمت شب دقیقا قبل از سپیده دم است.

و امید داریم و زنده ایم به امید ....
....

۱۳۹۰/۰۱/۱۶

بیمار روانی

باید اعتراف کنم که بدجوری گریه ام گرفته . اما طبق معمول نمی بارم. ولی آسمون داره به جای من می باره .
آسمان می بارد دل من می گیرد
دل من می گیرد آسمان می بارد؟
آسمون مردانه می باره . شاید می دونه که دل من بدجوری گرفته .
راستش دلم از آدمها گرفته . من نهایت پستی رو در یک آدم نما دیدم . نهایت دو رویی ، نهایت دروغ . نهایت رذالت . نهایت کثیفی . نهایت بی شرمی .
فکر می کنم بیمار روانیست . فکر می کنم. یک روان سالم این همه پستی را تحمل نمی کند.
به معنای واقعی کلمه بی وجدان بود و بی شرم.
کاش می شد همه داستان را برایتان می نوشتم ولی حتی یک لحظه هم نمی خواهم به یاد بیاورم آنچه که بر من گذشته است را .

کاش می شد مغزم را بشورم . کاش می شد آلزایمر بگیرم .

و این بیماران روانی دستپخت جامعه ای هستند که خود بیمار است .

و من نمی دانم فردا چه رنگی است .
تمام اعتمادم را به آدمها از دست داده ام.
چگونه می توان در این جامعه بیمار با این آدمهای مریض دوام آورد؟

نای فریاد زدن هم ندارم.
فقط فراموشی می خواهم و بس...
....