۱۳۹۰/۰۱/۲۱

بی خوابی

ساعت نزدیک 3 نصف شبه . الان بیشتر از یک ساعته که بیدارم. مقاومتی که در مقابل خوردن قرص خواب میکنم شاید کمی احمقانه باشه و باعث این بی خوابی شاید تا حدی دیوانه کننده.
پنجره اتاق بازه و خنکای شب لذت بخش.
سکوت سکوت و باز هم سکوت. فقط صدای انگشتهای من بر کیبورد شنیده میشه. نمی خوام این سکوت رو با آهنگ پر کنم.
داشتم در این بی خوابی به کتابی فکر میکردم که قصد نوشتنش رو دارم. کتابی شاید به نام درک من از زندگی. مطمئنم آدمهای خیلی کمی از کتاب من خوششون خواهد آمد. البته که درک هر کسی از زندگی بسته به شرایط محیطیش متفاوته .دلم میخواد درکم رو از زندگی و مخلفاتش که مهمترینشون آدمان در قالب یه داستان بیان کنم.
راستش به کتابم که فکر میکنم خودم مغزم درد میگیره و سرگیجه به سراغم می یاد.

کاش بارون بباره. تنها چیزی که دلم میخواد سکوت شبم رو بشکنه صدای بارونه اما میدونم که نمی باره.

باید روشهایی پیدا کنم برای خواب کردن خودم آسمانی هم بالای سرم نیست تا ستاره هاشو بشمرم.

و مرگ من هم روزی از راه می رسد .روزی که پایان تمام زجرها و دردهای بیخودیست که در این زندگی کشیدم.

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن ، با آدم بی درد ندانی که چه درد است

........

.....

۱ نظر:

آذین گفت...

خیلی ناراحتم وقتی می بینم که زجر می کشی :( تقریبا از اواخر زمستون این وبلاگ رو دوباره آغاز کردی و تو تمام این مدت زجر می کشی. آخه چرا؟ واقعا می تونی از ناراحتی به خوشحالی تغییر مود بدی و نمی خوای؟