۱۳۹۲/۰۸/۰۵

شب یخی

امروز باران بارید.
چه بارون قشنگی بود چه هوای خوبی و من باز مثل همیشه  همه قشنگی هایی که دوست داشتم رو از دست دادم.  عادت دارم همه فرصت های خوب را از دست بدهم و بعد بالای سر جنازه فرصتها بایستم و زهرخند بزنم. و عجیب آنکه حسرتی هم ندارم.
دلم نمی خواهد باور کنم که چیزهایی هم هست که می تواند دلخوشم کند. من لجبازم خیلی لجباز.
من می توانم خودم را در حد یک سنگ سفت کنم.
من آدم مزخرف و بیخودی هستم.
گاهی چنان جدی می گیرم بازی زندگی را که دیوانه می شوم و دیوانه می کنم. گاهی هم بزرگترین مشکلات را شوخی ساده ای می بینم غیر قابل باور برای بقیه.
من یک آدم پر آز پارادوکس هستم.
من همیشه شبها از دست خودم خسته ام. از تک تک کارهایی که در طول روز انجام داده ام و از تک تک کارهایی که انجام نداده ام.
دلم یک گوشه دنج می خواهد دلم روزها و شب های بی آدم می خواهد . من از آدمها خسته ام من از خود آدمم هم خسته ام. من با هیچ آدمی کنار نمی آیم. آدمها حقیرند . حقیر و غیر قابل تحمل .
من حقیرم . من غیر قابل تحملم. بی خودم .
آدمها هستند که گند زده اند به این دنیا .
آدمها فقط تا بچه اند خوبند . دیشب  تا صبح یک دختر بچه حدودا سه ماهه خوشکل و خواب تو بغلم بود و در شهر می گشتم صبح که بیدار شدم دستم درد می کرد. انگار واقعا تمام شب بچه توی بغل من بوده باشد . حس خوبی بود.
 
من از هر چیزی که مرا به این دنیا وابسته کند بیزارم.
 
چقدر سرده . من چقدر سردمه . 
 
چه شب یخی .
چه حس سردی .
 
 
.......................................