۱۳۹۱/۰۱/۱۷

کافه کادر

کشف جدید من در یک قدمی خونه قبلی ، شاید اونموقع نبوده که من تازه کشفش کردم. چه حس خوبی داره این کافه . چقدر من عاشق کافه هستم. یه موزیک آروم (از مازیار فلاحی) که بااین دل آشوبه من همخونی نداره ولی یه جورایی درمونه. گلدونهای کوچولوی بیرون کافه جذب کننده بودند . کافه مرتب و جمع و جور دو طبقه که طبقه بالاش می شه سیگار کشید. خدا خدا میکنم یه دفتری کاغذ پاره ای تو کیفم باشه تا بتونم بنویسم. چقدر من دلم برای خودم تنگ شده برای اون خودم که زیادی خوب بود و نمیذاشت بدی ها به هیچ شکلی بیان تو وجودش . راستش احساس میکنم قلبم سیاه شده. یه جور سیاهی بد. احساس می کنم ماجرای من و قلبم شده مثل ماجرای دود سیگار و ریه . می گن کسی که سیگار نمی کشه ولی در معرض دود سیگار اطرافیانش قرار می گیره ریه هاش از ریه های آدم سیگاریا داغونتر می شه و موضوع اینه که احساس می کنم قلبم از قلب همه آدمهای دنیا سیاه تر شده حتی از اونایی که همه می گن بدن. چه غم بدی می یاد سراغم وقتی به قلبم فکر می کنم. این کافه کادر خیلی شبیه کافه عکسه . به در و دیوارش هم یکسری عکس هست از مناظر و آدمهای هندی خیلی هم این عکسها برای من آشنا هستند همه رو قبلا دیدم مطمئنم فقط نمی دونم کجا؟
6تا از لوسترهای کاغذی اتاق خواب منو یکجا زده تو این یه تیکه جا.
اسنک فیله مرغ و قهوه فرانسه بدون شیر سفارش می دم . من عاشق اسنک با قهوه ام . آب معدنی خنک هم برام می آره. کنار اسنکش خیار و گوجه خرد شده گذاشته .بوش داره حالمو بدجور جا می آره . بوی خیار و گوجه یه حس نوستالژیکی بهم می ده . یاد روزهای سفیدی قلبم افتادم. دیگه هیچی تو زندگیم نمی خوام جز یه قلب سفید سفید سفید بدون حتی یه نقطه سیاه روش.
تا حالا قهوه با خیار و گوجه نخورده بودم چقدر باحال و بامزه می شه. حتما امتحان کنید.
چقدر این عکس روبروی من پر از رنگه . یکی از این دریاچه های مقدس تو هند باید باشه با کلی آدم . عکس کناریش یه عکس سیاه و سفیده یه پیرمرد تو آب که انگاری داره خودش رو با آب مقدس تطهیر می کنه. و عکس بغلی اش هم یه خونه داغون ولی رنگی با دو تا گاو دم درش.
ای کاش می شد منم اعتقاد داشتم به یه چیزی که تطهیرم کنه مثلا مثل این آقاهه برم تو آب مقدس و دوباره حس لوح سفید بودن بهم دست بده.
احساس می کنم باید فرار کنم برم یه جایی که اصلا هیچ انسانی رو نبینم. فکر می کنم در جوار انسانها بدیها تو من رشد می کنه واقعا بد بودن از تحمل من خارجه.
دارم زجر می کشم از دست خودم . تا حواسم نیست مغرور میشم . خودخواه می شم ، کینه ای و بد خواه و حسود و هیولا.
دلم تنگ شده واسه خودم اون خودی که احساس می کنم مال خیلی وقت پیش هاست اینقدر دورتر ها که گاهی فکر می کنم شاید یه رویا بوده ، یه تصویر خیالی ، شایدم یه شخصیت تو یه کتاب داستان یا یه هنرپیشه تو یه فیلم.
نمی دونم اصلا نمی دونم.
گیجم.
......