۱۳۹۰/۰۱/۱۶

بیمار روانی

باید اعتراف کنم که بدجوری گریه ام گرفته . اما طبق معمول نمی بارم. ولی آسمون داره به جای من می باره .
آسمان می بارد دل من می گیرد
دل من می گیرد آسمان می بارد؟
آسمون مردانه می باره . شاید می دونه که دل من بدجوری گرفته .
راستش دلم از آدمها گرفته . من نهایت پستی رو در یک آدم نما دیدم . نهایت دو رویی ، نهایت دروغ . نهایت رذالت . نهایت کثیفی . نهایت بی شرمی .
فکر می کنم بیمار روانیست . فکر می کنم. یک روان سالم این همه پستی را تحمل نمی کند.
به معنای واقعی کلمه بی وجدان بود و بی شرم.
کاش می شد همه داستان را برایتان می نوشتم ولی حتی یک لحظه هم نمی خواهم به یاد بیاورم آنچه که بر من گذشته است را .

کاش می شد مغزم را بشورم . کاش می شد آلزایمر بگیرم .

و این بیماران روانی دستپخت جامعه ای هستند که خود بیمار است .

و من نمی دانم فردا چه رنگی است .
تمام اعتمادم را به آدمها از دست داده ام.
چگونه می توان در این جامعه بیمار با این آدمهای مریض دوام آورد؟

نای فریاد زدن هم ندارم.
فقط فراموشی می خواهم و بس...
....