۱۳۹۰/۰۱/۲۴

هیاهو

در این گوشه دنج خودم به آرامش رسیدم. امروز بیرون از خانه اصلا برایم قابل تحمل نبود . حتی دوستانم را هم تحمل نمی توانستم بکنم. سرم پر از هیاهو بود. مغز من گاهی تحمل هیچ چیز را ندارد . کوچکترین صدایی کوچکترین حرفی می تواند مرا تا سرحد مرگ ببرد و برگرداند. فرار کردم به سمت خلوت خودم. سر راه برای دل خودم گل خریدم. سه گلدان در خانه دارم که دلم می خواهد همیشه پر از گل باشند . حس خوبی دارم با گلها . گلهای قشنگ و رنگارنگ مراهمراهی می کنند. فکر کردن بهشان حتی اگر تاریک است و نمی بینمشان حس خوبی به من می دهد. منتظر هیچ خبری نیستم . می خواهم بخوابم . کلاس فردا را کنسل کرده ام تا با خیال راحت بخوابم. و آرزو می کنم که هیچ خوابی نبینم . آرزو می کنم مغزم فقط همین امشب به یاریم بیاید و آرام بگیرد.
دلم نمی خواهد از آن فیلم سینمائی هایی که هر شب می بینم ببینم. دلم می خواهد یک مرگ چند ساعته را تجربه کنم . بخوابم . بخوابم و بخوابم.
مغزم و روانم و تک تک سلولهایم نیاز به آرامش دارند . باید بخوابم. باید فراموش کنم . باید فکر نکنم . باید نگران دنیا نباشم باید لااقل همین یکشب دنیا و آدمها را همانجوری که هستند بپذیرم و به خودشان واگذارشان کنم .
باید بروم باید برای ساعاتی از این دنیا فرار کنم .
شاید توانی برای عروسی فردا شب پیدا کردم .....
.....

۱ نظر:

آذین گفت...

کاملا این حالتت رو می فهمم. خودم هم خیلی تجربه اش کردم. خوب بخوابی عزیزم.
واااااای عروسی رفتن هم کار خیلی سختیه برای من! امیدوارم موفق باشی.