۱۳۹۰/۰۱/۲۷

مادر

نامه نسرین ستوده به دخترش را خواندم. پیشتر من نیز این دغدغه را داشتم که بچه های نسرین در آینده به مادرشان چه خواهند گفت . خود را با این سن و سال و تجربه اکنونم به جای آنها که می گذاشتم به مادرم افتخار می کردم . می بالیدم. مطمئن بودم که بچه های نسرین مادرشان را درک می کنند مادری که نمی تواند خوشبختی را فقط برای آنکه از پوست و خون خودش است بخواهد. از اینکه دیدم نسرین واقعا دغدغه قضاوت بچه هایش را داشته دردم گرفت و از اینکه بالاخره به آرامش رسیده که بچه هایش از جنس خودش هستند خوشحال شدم. مادرانی مثل نسرین در طول تاریخ دنیا بوده اند ولی متاسفانه شاید نه زیاد . و روزی دیگر بچه هایی را نخواهیم دید که بیگناه در این دنیا آزار ببینند بدون آنکه درکی از آن داشته باشند ، که انسانها اعم از زن و مرد چه مادر باشند و چه پدر و چه نباشند مادری و پدری به همه بچه ها فکر کنند. حس مالکیت آدمها تعصب به داشتن فرزندی از پوست و خون خود و خلاصه شدن خوشبختیشان در خوشبختی موجود زاده خود بی تعارف بسیار زیاد مرا اذیت می کند . .......

۲ نظر:

آذین گفت...

من هم کاملا موافقم.

ناشناس گفت...

سلام ميترا بانو،
من همين الان از سر كار اومدم البته الان الان كه نه، به اندازه ي يه مقنعه از سر برداشتن و دست و صورت شستن و كامپيوتر رو راه انداختن و برات كامنت گذاشتن و كامنت اول پريدن و ...
نوشته ي زحم هات رو خوندم همونايي كه به آب داده بودي و بعد پشيمون شدي و نشستي گريه كردي و گفتي من زحمامو مي خوام و ... ولي چون نتونستم كامنت بذارم اومدم از اينجا شروع كردم يعني اولين جايي كه شد كامنت بذارم.احتمالا" كاممنت هام پس و پيش خواهند بود ديگه خودت بايد بفهمي كدوم كامنت مال كدوم نوشته ست البته من هم كمكت مي كنم...ببخش ميترا، حالم خرابه دارم سعي مي كنم اندوهگين نباشم...مي دوني كه طول مي كشه تا بعضي نوشته هات رو بفهمم ولي همشون رو دوست دارم چون هميشه باعث فكر كردنم ميشن...
راستي من مژگانم ميترا بانو نتونستم اسمم رو بنويسم تو باكس خودش