۱۳۹۰/۰۱/۲۹

گمشده

عادت کرده بود وقتی همه بیدارند بخوابد و وقتی همه به خواب رفتند بیدار شود.
بیدار می شد و سعی می کرد با تمام وجود به خواب همه برود .برود و رویاهای شبانه اشان را به هم بریزد. تکانشان بدهد زیرو رویشان بکند . طوفانی بود و همه چیز را به هم می ریخت . واقعا تکان می خوردند واقعا زیر و رو می شدند ولی کارش اشکالی داشت اشکالی بزرگ صبح که می شد وقتی او از خستگی تلاش شبانه به خواب می رفت می دید که همه چیز دوباره به قبل برگشته دوباره همه همان بودند که بودند و او بود و یک خواب پر از چیزهایی که از همه اشان گریزان بود. شاید اشتباه می کرد . شاید با همه می خوابید و با همه بیدار می شد.
رویا و بیداری بدجور به دست و پای هم می پیچیدند و او خود را گم کرده بود میان خوابها و بیداریها .گمشده و سرگشته دیگر فرقی برایش نمی کرد که خواب باشد یا بیدار .....

۱ نظر:

آذین گفت...

قشنگ بود... شاید قسمتی از یک کتاب؟