۱۳۹۰/۰۱/۱۷

دریا

به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !

درین ساحل که من افتاده ام خاموش .

غمم دریا , دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !

خروش موج , با من می کند نجوا ,

که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !

ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,

امید آنکه جان خسته ام را ,

به آن نادیده ساحل افکنم نیست !

شعر از فریدون مشیری

۳ نظر:

علي گفت...

اولين بار نوشته هات رو خوندم. فكر نمي كردم به اين خوبي بنويسي. من هميشه به كساني كه مي نويسند حسوديم ميشه چون فكر ميكنم يه چيزهايي بيشتر از بقيه مي فهمند. بنظر مي رسه درون تو در تو و پيچيده اي داري و قابل تعمق. اولين باره كه دارم براي يه وبلاگ كامنت مي زارم راستش تو اين زمينه من بيسوادم اميدوارم بهم نخندي . روم نميشه از همكارام اين چيزها رو سئوال كنم.

خودم گفت...

البته علی جان همونطور که می دونی این شعر مال من نیست این شعر مال فریدون مشیری عزیزه .

آذین گفت...

خیلی خیلی قشنگ بود. فکر می کردم همه ی شعرهای مشیری رو خوندم ولی اینو نشنیده بودم.