۱۳۸۹/۱۰/۲۱

اصغر- پدرام


برف که می بارید منو به یاد سالها پیش انداخت. که یکی از همکارام مارو دعوت کرد به خونه اش . اسم همکارم اصغر بود ولی یک هفته قبل از اینکه بریم به خونه اش ماها رو مجبور کرد تا بتونیم اونو جلوی بقیه پدرام صدا کنیم. نمی دونید وقتی عوضی اصغر صداش می کردیم چقدر عصبانی می شد فکر می کرد که ما عمدا می خوایم حرصش بدیم ولی ما تقصیری نداشتیم آخه سالهابود به اسم اصغر می شناختیمش . شنیده بودم که بابای خیلی پولداری داره ولی راستش اصلا بهش نمی یومد که بچه پولدار باشه .روز قبل از مهمونی آدرس که داد فهمیدم نه مثل اینکه واقعا پولدارن . خونه شون یه جای خوب تو الهیه بود. روزی که می خواستیم بریم خونه شون برف شدیدی می بارید . یکی از خنده دارترین خاطرات زندگی من ماجراهاییست که خونه همکارم اتفاق افتاد و ما تا مدتها می خندیدم .


...


دم در که رسیدیم دیدیم عجب برج توپیه . چقدر شیک بود . راستشو بخواهید نه تنها تا اونموقع تو همچین برجی نرفته بودم . تا الآنشم که سالها می گذره از اون ماجرا من هنوز پامو تو همچین برج شیکی نذاشتم.
دم در کنار آیفون بسیار شیک (البته نمی دونم به اینا که روش زنگه هم می گن آیفون؟!!) خلاصه کنار زنگ طبقه 5 روی دیوار سنگی که حتما خدا تومن پولش بود با خودکار نوشته شده بود پدرام و فلش به سمت زنگ کشیده شده بود. یکبار دیگه یادم افتاد که باید پدرام صداش کنم. یه چیزی رو نمی فهمیدم مگه خونواده اش نمی دونستن اسمش چیه که ما که هفت پشت غریبه تر بودیم نباید سوتی می دادیم و اصغر صداش می کردیم؟
یا شایدم کسی اونجا بود ؟
قبل از اینکه بریم ما که 6 نفر بودیم و دو تامون هم نیومدن پول گذاشتیم رو هم و یه شطرنج خاتم کاری شده بسیار قشنگ و تا حدودی نفیس براش خریدیم .خدائیش خیلی شیک بود. یادم رفت بگم که تولد اصغر- پدرام بود. این رو هم بگم که کادوئی رو که خریده بودیم داده بودیم باربد و خانمش بیارن. من که عادت ندارم دست خالی جایی برم دلم می خواست واسش گل بخرم ولی چون سر راهمون گل فروشی نبود و دیر هم شده بود سر ولنجک یه پسر گل فروش وایساده بود و یک عالمه گل نرگس تازه داشت منم چند تا دسته شو خریدم و گفتم با اصغر که تعارف نداریم گل گله دیگه .
ولی وقتی رسیدیم دم اون برج مخصوصا وقتی رفتیم توی آسانسور به اون شیکی پشیمون شدم و به همراهم گفتم نه من خجالت می کشم اینو میذاریم رو پله ها و می ریم بالا . از اون اصرار که ببریم و از من انکار تا بالاخره با زور گلها رو بردیم . دم در آپارتمان که رسیدیم یه دفعه احساس کردم دم در مسجدیم . یک عالمه کفش دم در بود که همه رو هم افتاده بودن و یک منظره بسیار وحشتناک درست کرده بودند که باید بگم از همچین برجی واقعا بعید بود .
خوشحال بودم که مثل همیشه شلوار جین پام بود وگرنه با لباس مهمونی حتما بدون کفش خیلی ضایع بود.
کفشهامونو در آوردیم و ایستاده لابلای بقیه کفشها در زدیم . اصغر در رو باز کرد و قبل از اون کت و شلوار سبز از اون مدل شل و ول ها چیزی که تو چشمم زد فرشهای قرمز لاکی بود که تموم خونه رو پر کرده بود ازون فرش زمخت ها . قالی قدیمیا . البته به خدا من اصلا آدم شیک و پیکی نیستم این چیزها هم برام مهم نیست فقط این چیزها تو یه برج آنچنانی یه کم عجیبه . وگرنه که خوب هر کسی سلیقه ای داره .
خلاصه با اون همه فرش قرمز احساس مسجدیم تکمیل شد. آپارتمان خیلی خیلی بزرگ بود ولی نمی دونم چرا مهمونی رو تو یه هال کوچولو که همونجا دم در بود برگزار کرده بودن ؟ توی هال چند تا مبل راحتی و چند تا صندلی لنگه به لنگه کنار دیوار چیده شده بود . یه بوفه دربدر هم اون وسط بود که دو تا مبل جلوش بود و تا آخر مهمونی برای برداشتن ظرف و ظروف مدام مبلها رو جابجا می کردن و نفراتی که رو اون مبلا نشسته بودن نزدیک 10 بار بلند شدن و نشستن.
هال به اندازه کافی کوچیک بود و نصف هال رو هم یک ارگ بزرگ گرفته بود و یک خواننده از اونایی که تو عروسی می خونن کنار ارگش نشسته بود.
باربد و زنش ، آرش رئیسمون بدون زنش و ما بودیم 2 تا از دوستای سربازی اصغر هم بودن (اصغر قبل از لیسانس رفته بود سربازی) نمی دونم چرا این توضیح در پرانتز رو گفتم؟ شاید چون خیلی مدل این دوستاش با ما فرق داشت. یکی از اون دوستا با خانمش اومده بود . مهمونی عصر بود و خانم یه لباس شب مفصل که پر از پر بود پوشیده بود و بیچاره مجبور شده بود کفشش رو دربیاره لباس شب تا قوزک پا بدون کفش خودتون تصور کنید.
لباسش خیلی باز بود و کلی هم آرایش کرده بود.
و اما شوهر خانوم تنها چیزی که می تونم بگم اینه که کراواتش به طرز غیر عادی دراز بود تا جایی که موقع رقص لای پاش گیر می کرد. زیر پاش نه لای روناش . فکر کنم باید تو رکوردهای گینس کراوات به این بلندی رو ثبت کنن. قد این آقا خیلی کوتاه بود و شلوارش خیلی بلند راستش راه که می رفت اصلا جوراباش معلوم نبود. دوست دیگه ایشون از نظر قیافه کپی یوسف صیادی (هنر پیشه طنز ایرونی) بود با موهایی به همون خزی ، یه کاکل فرفری با یه پشت موی آنچنانی و شلوارش خیلی کوتاه بود قدش البته خیلی بلند شاید 190 .
حالا تصور کنید 10 نفر آدم نشسته بودیم و من داشتم از تعجب شاخ در می آوردم که به خاطر این 3 تا ما باید به اصغر بگیم پدرام؟ یه خانومی توی آشپزخونه که دقیقا کنار هال بود ظرف می شستن و من تا آخر ماجرا نفهمیدم که ایشون مادر اصغر آقا هستن . فکر می کردم اومدن کار کنن . یه خانوم مسن از اونهایی که صورت و دستها داد می زدند که آدم بسیار زحمتکش و رنجکشیده ای هستن . یه مانتوی خیلی کهنه و یه جوراب خیلی کلفت پوشیده بودن. و تا آخر هم سر پا تو آشپزخونه ایستاده بودند و آخرش که من کیک رو تکه تکه می کردم گفتم اصغر جون اینو بده به اون خانوم که تو آشپزخونه هستن و اونجا بود که اصغر تازه گفت مادرم هستن.
یک هال کوچولو رو تصور کنید که نصف اونو یه ارگ بزرگ گرفته و نصف دیگرشو 8 نفر آدمی که نشسته بودیم و وسط به اندازه یه گردی به قطر 2 متر آزاد بود . تنها خوراکی روی میز یک ظرف چیپس بود و هیچ نوشیدنی هم تا آخر به ما تعارف نکردند.
بعد از گذشت دو ساعت من یک گوشه کلی خوراکی پیدا کردم و خودم شروع کردم به تعارف کردن.
آقا ارگیه میکروفونشو روشن کرد و من از تعجب شاخ درآوردم که توی اون یه تیکه جای کوچیک میکروفون به چه دردی می خوره .
و گفت با سلام خدمت حضار محترم و مدعوین گرامی . من همین اول کاری پقی زدم زیر خنده و با زور تبدیلش کردم به یه سرفه شدید .
آقاهه گفت که با یک آهنگ از خانوم گوگوش شروع می کنیم و همینکه اینو گفت یوسف صیادیه پرید رفت میکروفون رو گرفت و گفت من می خونم راستش من اصلا یادم نمی یاد که چه آهنگی خوند چون همون موقع اصغر پرید اومد جلوی ما و شروع کرد به رقصیدن اون هم چه رقصیدنی درست مثل یه بچه دو ساله که تازه نانای یاد گرفته (باید حضورا اجرا کنم این قسمت رو)
در حال رقصیدن هی به من می گفت بیا جلو ، بیا بیا دیگه حالا نمی دونم چرا فقط به من می گفت . منم از شدت خنده قرمز شده بودم و داشتم می پکیدم . آهنگ تموم شد و یه دفعه اصغر (اصغر که می گم حدودا 28 سالش بود ) رفت و به آقا ارگیه گفت که کوه یخ ابی رو بزن. قیافه آقا ارگی رو باید می دید خلاصه شروع کرد به زدن و اصغر شروع کرد به خوندن در حالیکه به تک تک ما نگاه می کرد . به قدری فالش خوند که من از شدت خنده رفته بودم زیر مبل خدائیش نمی دونم چه فکری می کرد با خودش.
بعدها این شده بود فیلم واسه ما و همیشه تو شرکت در اتاق رو می بستیم و از اصغر می خواستیم واسمون بخونه و اونم می خوند و ما کلی می خندیدیم.
باربد از اون شیطونای بد جنس بود هر بار نگاهش می کردم دو تایی می پکیدیم از خنده . و همراهم که شاخ در آورده بود از دست اصغر جون اونم کلی می خندید .


راستش از اینجا تا آخر قصه رو یه بار دیشب با بدبختی در حالی که به شدت خوابم می اومد و مریض بودم و تازه از درمونگاه اومده بودم نوشتم . ولی موقع save نهایی یه error داد و همه چی پرید .


بقیه قصه رو بعدا می نویسم.
ادامه دارد....





۱ نظر:

آذین گفت...

ووواای میترا جون چقدر قشنگ نوشتی! کلی برام جذاب بود و باهاش حال کردم، یه جورایی خستگی روزم رو قشنگ در کرد.
امیدوارم که سرماخوردگی سبکی گرفته باشی. مواظب خودت باش عزیزم.