۱۳۸۹/۱۰/۲۱

ادامه اصغر- پدرام

خلاصه بعد از کلی خندیدن در زدند و مرجان با شوهرش وارد شدند . مرجان که یه دامن شلواری بلند پوشیده بود حاضر نشد کفشهای پاشنه بلندش رو در بیاره و با جسارت هر چه تمامتر قدم بر فرشهای لاکی گذاشت و دل اصغر رو خون کرد.
تا مدتها اصغر می یومد پیش من و در مورد کفشهای مرجان درد و دل می کرد و اینکه اون نباید این کار رو می کرد و باعث دردسر شده بود و ...
آخه موضوع از این قرار بود که یکی از برادرهای اصغر که اصلا نمی خوام در موردش چیزی بگم و همینقدر بدونید که اصغر پیشش پادشاه بود از اول تا آخر مراسم فیلم می گرفت. و دست بر قضا فیلم افتاده بود دست حاج آقا (بابای اصغر) و مهمترین نکته برای حاج آقا در فیلم کفشهای مرجان بود و تا آخرین روزهایی که من با اصغر همکار بودم سرکوفت های مربوطه حسابی اذیتش می کرد و.
راستش تا اینجای قصه فکر کنم یادم رفته بود که بگم اصغر واسه خودش تولد گرفته بود و در واقع اون مهمونی تولد اصغر بود.
من از همه جا بی خبر هم مامور شده بودم تا برای اصغر از طرف 6 نفر کادو بخرم . خلاصه منم به سلیقه خودم رفتم و یه شطرنج بزرگ خاتم که خیلی قشنگ و تا حدودی نفیس بود رو خریدم. و با کاغذ کادوی خیلی شیک کادوشون کردم و دادم به باربدینا تا با خودشون بیارنش .
تیکه بسیار بامزه دیگه مهمونی وقتی بود که اصغر تصمیم گرفت کیکی رو که واسه خودش سفارش داده بود بیاره .
باورتون نمی شه یه کیک سفارش داده بود به چه بزرگی فکر کنم 100 نفر رو راحت جواب می داد . کیک یه عروسک خیلی بزرگ بود که با خامه سفید واسش یه دامن گنده درست کرده بودن و با اسمارتیس رنگی دامن رو گل گلی کرده بودند و بزرگ نوشته بودن پدرام جان تولدت مبارک .
خلاصه بعد از مراسم کیک بریدن و شمع فوت کردن نوبت رسید به باز کردن کادو ها .
اصغر از کوچیک به بزرگ کادو ها رو باز کرد اولیش یه مام بود که مارکش یادم نیست ولی اصغر بدش نیومد فکر کنم این کادو رو اون آقاهه که دوست سربازیش بود با خانومش آورده بودن . دومی یه اسپری بود که یوسف صیادیه آورده بود و اصغر اونوسط با چند فس تستش کرد. (خوبه تصمیم نگرفت مام رو تست کنه) کادوی بعدی یه چیزی بود که با کاغذ الگوی خیاطی کادو پیچ شده بود و یه تیکه کاغذ زرد روش چسبیده شده بود و روش نوشته بود از طرف فرحناز. منم که مثل فضولا روش و خوندم اومدم بلند بگم از طرف ف... که با چشم و ابرو حالیم کرد اسمشو نگم منم خفه شدم. یه لباس بافتنی قهوه ای بی نهایت بدرنگ بود که از همون اول گوله گوله شده بود. ولی اصغر به قدری ازش خوشش اومد که چشماش برق می زدن . آخر از همه هم کادوی مارو باز کرد و به محض دیدن دهنش رو کج کرد و منم همون موقع گفتم از طرف همه ماست اونم گفت همهتون با هم همین ؟؟!!! من که انگار آب یخ ریختن روم تا حالا ندیده بودم کسی همچین برخوردی با یه کادو داشته باشه بعدشم گفت به چه دردی می خوره ؟ سکوت سنگین و کشنده ای همه جا رو فرا گرفته بو که زنگ زدند و یه پسر و دختر جوون نسبتا خوشتیپ با یه سبد گل کوچیک اما قشنگ وارد شدن . اصغر که تو حال و هوای کادو بود قبل از معرفی و سلام و علیک به من گفت ببین اینا چی آوردن ؟ بعد خودش گل رو گرفت و یکبار دیگه گفت همین؟؟؟
ومن از خودم خیلی بدم اومد که نتونسته بودم بفهمم چی باید برا همکارم می خریدم که خوشش بیاد . با پول اون شطرنج می شد کلی چیز در حد کادوهای قبلی که خوشحالترش کرده بودن خرید.
اون پسره از همکلاسی های دوران دبیرستان اصغر بود و اون دختره هم دوست دخترش.
راستی یادم رفت بگم که آقا ارگیه بعد از 2 ساعت رفت و ما آخر مهمونی با آهنگ غیر زنده کمی رقصیدیم و کفشهای مرجان تو همین تیکه رقص آخر در فیلم هویدا شده بود و من فکر کنم برادر اصغر عمدا از کفشها به طورواضح فیلم گرفته بود و عمدا فیلم رو دم دست حاج آقا گذاشته بود و صد البته که خدا عالم است .
خلاصه اون مهمونی هم تموم شد و آخرین صحنه ای که از خونه اصغر ینا یادمه دسته گلهای نرگس من بود که نمی دونم چه طوری شوت شده بودن رو زمین زیر شوفاژ و با حالت خفگی با اون چشمهای معصومشون به من نگاه می کردن و...
بیرون که اومدیم هوا خیلی سرد بود و برف همچنان می بارید .
و باید بگم این آخرین باری نبود که اصغر ما رو خندوند.
شاید اون روزی که قرار بود بره ماموریت و موقع بلند شدن از روی صندلی یه صدای خرت وحشتناکی اومد و خشتک اصغر طوری جر خورد که هر لحظه فکر می کردی الان شلوارش به دو قسمت مساوی تقسیم می شه و می افته روی زمین خیلی بیشتر خندیدیم.
یا اون روزی که تو پارک ملت با یه دختری دیدمش و تا اومدم بگم سلام چنان ابروهاشو بالا انداخت که من سر جام خشکم زدو سلام رو لبام ماسید.
یا بعد از یکسال که دوباره تو پارک ملت اینبار با یه دختر دیگه دیدمش و اون با عصبانیت انگاری که من تعقیبش کردم بدون هیچ سلام و علیکی گفت شما چقدر زیاد می یاید پارک ملت و من گفتم نه بیشتر از شما ..
و یا اونروزی که با دخترای شرکت قرار گذاشته بودیم بریم خونه مرجان و دقیقا در همان زمان و مکان قرار ما ، اصغر جون با یه دختر دیگه قرار داشت و یه دفعه با کل دخترای شرکت مواجه شد و با عصبانیت گفت حالا نمی شد یه جای دیگه قرار می ذاشتین و ما فقط خندیدیم ...

الان سالها از اون زمان می گذره و آخرین بار شنیدم که رفته آمریکا ...
و هنوز من نمی دونم ماجرای رسیدن اصغرینا به اون برج خفن چی بوده
امیدوارم هر جا هست سلامت باشه ....

۲ نظر:

آذین گفت...

خیلی این اصغر با حال بود! از خنده روده بر شدم وقتی خوندم که براش رول و اسپری هدیه بردن تو اون برج... و بعد دیگه ببخشید میگم ولی خیلی شوت بوده که نفهمیده چه کادوی نفیسی براش خریدین!!!!!
اماخداییش خاطره ی خنده دار جالبی برات به یادگار گذاشت :)

Monelly گفت...

kheili khandidam be khosoos az ghesmate avale dastan bishtar khandidam.
ghesmate dovom ham funny bood va ham talkh. be khoda talkhe ke baziha ba poole ziyad in hame tanha hastan va in hame sardargom!