۱۳۸۹/۱۱/۰۳

بی خوابی

من امروز 15 ساعت سر کار بودم. خوابم نمی بره . بی خوابی احمقانه ای زده به سرم. یه بیخوابی همراه با نفرت و بیزاری .
نمی تونم بنویسم. هنگ کردم.
دلم می خواد دادی بزنم تا همه آدمهای خواب دنیا بپرن از خوابشون. یه فریاد از ته دل.
احساس می کنم مثل یک کاغذ مچاله شده هستم با بینهایت چروک ریز.
تو سرم پر از فریاده . دلم یخ زده .
.............
قلبهایی زیادی سیاه
فکرهایی زیادی خراب
............
نیست نیست
............





...........

۱ نظر:

آذین گفت...

پانزده ساعت... تصورش هم خیلی سخته. نا عادلانه س.