۱۳۹۰/۰۲/۱۹

من و غمهای ته نشین شده

گفته بودم چو بیایی
غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

....

این شعر رو از خیلی خیلی خیلی وقت پیشها حفظم .
خیلی هم زیاد دوستش دارم.
نه اینکه کسی اومده باشه و غم از دل من رفته باشه . نه اینکه کسی باشه که وقتی بیاد غم از دل من بره . نه نه نه . این مال خیلی وقت پیشه . اونموقعی که جوون بودم . که نمی فهمیدم.

ولی به هر حال من عاشق این شعرم ، عاشق حس شاعرم وقتی که غماش از دلش می ره.

امروز صبح با صدای شر شر بارون بیدار شدم. انگشتهای بارون گوشم رو نوازش میداد . هوا خنک بود و من پر از انرژی.
از فکر خیسی شهر قلقلکم می اومد. چقدر من بارون رو دوست دارم. تا دوش بگیرم و راه بیفتم بیام سر کار بارون قطع شده بود. ولی بوی بارون هنوز تو کوچه پر بود. اگر آدمها تو خودشون بودند و لبخندشون رو از تو دریغ می کردند و یا اینقدر درگیر افکارشون بودند که یه نگاه هم به تو نمی انداختند درختها شسته و تمیز به من لبخند می زدند. منم به درختها لبخند زدم. بهشون صبح به خیر گفتم .

امروز صبح که بیدار شدم دیگه تهوع نداشتم.
امروز کلی کار کردم ولی اصلا خسته نیستم.
امروز خبرهای بد زیادی تو بالاترین بود مخصوصا دو گزارش از زندان رجایی شهر و زندان قرچک زنان که واقعا دردآور بود.
بعضی روزها دردها قابل تحمل ترند.
یا شاید بعضی روزها من قوی ترم.
بعضی روزها غم ها می روند ته . ته نشین می شوند. مثل امروز...
.......

۳ نظر:

علي گفت...

اي ول. حالا درست شد.
من با اين حس موافقم و اين حسو دوست دارم.
دست خودم نيست اينجوريم ديگه.
اگر جاي خدا بودم بخاطر خوشحالي اين بنده خيلي خوب يك تكه ابر دائمي بالا سرت درست مي كردم كه باهات حركت كنه و مدام برات بباره.
البته هيچ كاري بي حكمت نيست. شايد مي بايست نگرش نسبت به آفتاب و آسمان آبي عوض بشه.
يه ايميل اف. فرستاده بود كه فقط جواب نگرش وزاويه ديد 100 مي شد.؟

آذین گفت...

چقدر خوشحالم کردی میترا جون مرسی :) چقدر خوشحالم که آسمون می تونه خوشحالت کنه. البته شاید همه خوشحالی ها از آسمون میان :) راستش دیشب موقع خواب به دوره بچگی و نوجوانیم فکر میکردم، به اینکه تو خونه ما هیچکی هیچ وقت خوشحال نبود و همیشه یه گوشه خونه خراب و تعمیر نشده به حال خودش رها شده بود. مثلا یادمه شیرهای آب چکه میکردن، شوفاژ اتاق من چکه میکرد و بدتر از همه آسمون هم همیشه چکه میکرد. شاید واسه اینه که من زیاد بارون رو دوست ندارم! باید اینورایی می بودی تا بازم ازت می پرسیدم عاشق بارونی؟ ولی نه خیلی ها از خونواده مون عاشق بارونن: بابام، متین، مهدی...
خلاصه این چیزهایی که گفتم مهم نیست، مهم اینه که امروز خوبی :) و من خیلی خوشحال شدم.

مژگان گفت...

چقدر اين ميترايي كه حالش اينقدر خوبه، بوي بارون پيجيه تو كلش و به درخت ها و مردم لبخند مي زنه و به همه صبح بخير مي گه رو دوست دارم، اين همون ميترايي كه مي تونه براي همه، براي من، براي خودش و براي همه كس كاري انجام بده و از قدرت انسانيت ارزشمندي كه داره، براي جابجا كردن خيلي چيزا كمك بگيره...