۱۳۹۰/۰۴/۱۱

جاده

از اون گاه گاههایی است که دلم بدجوری گرفته . اتفاق بدی نیفتاده . همه چیز مثل قبل و شاید هم کمی بهتر از قبل است .
کار همچنان زیاد است و من حوصله ندارم. یعنی دیگر حوصله این تیپ کارها را ندارم.
دلم یک تغییر اساسی می خواهد. یک تغییر از بیخ و بن.
عادت دارم تا کمی ریشه می دهم جابجا شوم. از ریشه دادن بدم می آید .
آخر هفته آنقدر همه جا سبز بود که چشمانم هنوز سبزی و درخت و جنگل می بیند.
از طبیعت که به شهر بر می گردم به جای آنکه تازه شده باشم حالم بدتر می شود. تازه می فهمم چه چیزهایی را در شهر از دست می دهیم.
صدای جنگل . صدای رود . صدای دریا .
هوای عالی .
آدمهای ساده تر ، طبیعی تر .
باز باران با ترانه با گهرهای فراوان

توی جنگلهای گیلان

خوش به حال شمالیها .

دلم نمی خواست جاده تمام شود.

اما هر جاده ای انتهایی دارد . جاده های قشنگ جاده های نا قشنگ . همه بالاخره به انتها می رسند. آنچه که همیشه با توست خودت هستی و خودت . خودت و جاده بی پایان مغزت.

............

۱ نظر:

آذین گفت...

عادت دارم تا کمی ریشه می دهم جابجا شوم. از ریشه دادن بدم می آید .

راستش من هم از ریشه کردن بیزارم تقریبا هیچ ریشه ای ندارم! و نیز هیچ آسایشی. گاهی آرزو می کنم ایکاش من هم یه جا ریشه کنم و سبز شوم و میوه بدهم. شنیدم این راه زندگی طبیعی بشر است...

شمال و سرسبزی اش هم برای چند روز اول خیلی دلنشین است، اما مگر همیشه همه چیز عادی نمی شود؟

جاده بی پایان مغز را ناچارا پایان میدهیم.