۱۳۹۰/۰۴/۲۰

گذار زندگی

زمان می گذرد . ساعتها دیگر تیک تاک صدا نمی دهند . ساعتها که تیک تاک صدا می دادند ، هر ثانیه برای خودش چیزی بود و کسی بود. هر یکساعت که می گذشت ساعت خانه امان به تعداد ساعات گذشته از شبانه روز دلینگ و دلینگ سر می داد و من همیشه می شمردم ساعتها را حتی وقتی که خواب بودم . و هیچوقت نمی شد که نفهمم و ساعتها گذشته باشند.
این روزها اما همه چیز عوض شده . حواست نیست و می گذرد .زمان می گذرد . روزها و شبها میگذرند . تو ایستاده ای و پیر می شوی و همه چیز می گذرد. در آینه نگاه می کنی . کنار چشمهایت چروک شده اند. چند تار موی سفید می بینی . همین دیروز بود که جوان بودی و شاداب . همین دیروز بود که می خواستی مثل بقیه نباشی . می خواستی کارهای بزرگ انجام دهی . می خواستی بزرگ باشی و متغیر . چه شد که تبدیل شدی به یک ثابت مطلق . همین دیروز بود که ناممکن برایت معنایی نداشت و چه شد که الان کول باری از ناممکن ها داری که نمی دانی با آنها چه بکنی ؟ چه شد که فهمیدی نمی توانی دنیا را تغییر دهی . چه شد که نتوانستن را یاد گرفتی؟
و زمان می گذرد . و تو نمی فهمی.
ساعتها را خفه کرده اند . می خواهند در بی خبری باشی .
ساعتها می خوابی و بیدار که می شوی فقط می بینی که زمان گذشته است .
ساعتها کار می کنی و خسته که می شوی می بینی که زمان گذشته است .
ساعتها می رقصی و وقتی می ایستی می بینی که زمان گذشته است .
و همیشه زمان می گذرد .
زمان می گذرد.
آدمها می گذرند.
تو ایستاده ای اما.
ایستاده ای و به گذشتنها می نگری.
روزی تو هم می گذری برای آن دیگری که ایستاده است و می نگرد تو را .
و زندگی در گذر است

..............

۱ نظر:

آذین گفت...

وقتی زندگی آدم با غم پیوند خورده باشد، گذار زمان یعنی گذار غم. اما ما آنقدر غمگینیم که گذر غم هم غمگینمان می کند و به یادمان میاورد که چطور قدیم تر ها جوان بودیم و پر از آرزو. حالا اگر آرزو هم کنیم می دانیم داریم سر خودمان را شیره می مالیم. یک بار که طعم گس زخم خوردن را خوب بچشی، می دانی چه چیزی به وقوع می پیوندد و چه چیزی افسانه است.