۱۳۹۲/۰۸/۰۸

تکرار

گاهی بی قرارم و گاهی پر از قرار .
مثل یک دریا ی طوفانی گاهی به قدری نا آرامیم به اوج می رسد که با خشم می خواهم همه آدمها و اشیاء اطرافم را ببلعم و غرق کنم  تا جایی که دستم می رسد.
دلم روزهای خشمگینم را دوست دارد روزهای غمگینم را دوست دارد روزهای خوشحال معدودم را دوست دارد . اما دلم بیزار است از روزهای بی تفاوتم .
از روزهای دل سنگی . دل یخی .
از روزهایی که عمق تنهاییم تا بی نهایت می رسد. از روزهایی که چیزی برای دلگرمی ندارم. دلم گرم نمی شود با هیچ حرفی با هیچ نگاهی با هیچ حرکتی با هیچ شعری با هیچ آهنگی با هیچ ترانه ای .
 
و شبهای این روزها  خوابم نمی برد .
شبهای این روزها اگر خوابم ببرد کابوس می بینم. کابوس یکجای بی نهایت سرد . زمهریر شاید.
 
همه چیز به نظرم مسخره می رسد حتی شعرهای سهراب .
 
پر از بوف کور می شوم.
 
غم و شادی به یک انداره گرمت می کنند. وقتی غمگینی یا شاد به یک اندازه آدمها را جذب می کنی. به یک اندازه اجازه می دهی آدمها به تو نزدیک شوند . اما امان از روزهای اینچنینی . امان از دافعه وحشتناکی  که سر تا پایت را احاطه می کند.
 
آدمها چنان دور می شوند که انگار هیچوقت به هیچ کدامشان هیچ حسی نداشته ای .
انگار سالهاست در یک جزیره تنها بوده ای .
معاشرت یادت می رود . وقتی حرف می زنند گوش نمی کنی . دوری دور خیلی دور.
 
چه گردش مسخره ای دارد این زندگی . و من دیگر هیچکدام از حسها و بی حسی هایم را باور ندارم.
 
دیگر هیچ چیزی را جدی نمی گیرم .
با ورهایم یکی یکی پژمردند و خشک شدند و به زمین ریختند و لگد کوب شدند.
می فهمم که افسرده نیستم.
می دانم که بی نهایت تکرار ها ،  بی نهایت تکراری ها  این بلا را به سرم آورده اند.
 
بیزارم از این تکرارهای مداوم.....
......
 

هیچ نظری موجود نیست: