و فراموشی پایدار نیست . هیچوقت پایدار نبوده . راه حل نامناسبی برای فرار از رنجهاست . هر بار که دست به دامن یک روش برای فراموش کردن رنجهای درونت می شی شاید برای یه مدتی همه چی آروم بشه و حس کنی اشتباه می کردی و زندگی پر از خوشیه و تو فقط توهم درد و رنج داشتی . ولی وای از اون لحظه ای که ابر فراموشی از جلوی ذهنت کنار بره و رنجهای به صف نشسته پشت ابر نمایان بشن و برات دست تکون بدن.
من واقعا در اینجور مواقع گیج می شم. اصلا نمی تونم بفهمم چی راسته و چی دروغ . یه منگی بدی سراغم می یاد .
گاهی به اندازه یک بچه به زندگی خوشبین می شم و گاهی به اندازه یه آدم بزرگ در حد صادق هدایت سیاه فکر می کنم .
و به سیاهی فکر صادق هدایت چنان باور دارم که ممکن است به وجود خودم شک کنم ولی به درستی آن هرگز.
و امشب ابرهای فراموشی کنار رفته اند و دردها خبیثانه برایم دست تکان می دهند و مرا به چالش دعوت می کنند . غافل از اینکه من امشب توانی برای تحمل هیچ کدامشان را ندارم و باز به سراغ یک فراموشی کاذب خواهم رفت .
.......
۱ نظر:
زندگي من به نظرم همانقدر غيرطبيعي،نامعلوم و باور نكردني مي آمد كه نقش روي قلمدانی كه با آن مشغول نوشتن هستم - گويا يك نفر نقاش مجنون و وسواسي روي جلد اين قلمدان را كشيده - اغلب به اين نقش كه نگاه ميكنم مثل ايناست كه به نظرم آشنا میآيد. شايد براي همين نقش است... شايد همين نقش مرا وادار به نوشتن میكند.
صادق هدايت
ارسال یک نظر