۱۳۸۸/۰۷/۳۰

صبحهای با آفتاب خاکستری

صبحهای با آفتاب خاکستری یه صبحی مثل امروزه . اصلا احسای نمی کنی که قشنگه . آفتابش کدر کدر . انگار آفتاب تلاش میکنه از یک دیوار فشرده آلودگی به ما برسه . ولی از دست آفتاب کاری ساخته نیست باید یه بارون اساسی بیاد و تمام این سیاهی هارو دک کنه . تا ما باز باور کنیم که آسمون آبیه . باور کنیم که میشه نفس کشید.

آفتاب فشار وارد می کنه و من نمی دونم که بالاخره می تونه پیروز بشه و این همه سیاهی رو رد کنه و به ما برسه یا ما اینجا زیر فشار این ابرهای متعفن و سیاه از بی هوائی می میریم.

گاهی خودمون دست به کار میشیم تلاش می کنیم تا ابرارو کنار بزنیم . چنگ می زنیم مشت میزنیم به آسمون با دادو فریاد های دلخراش و از ته دل می خواهیم پاره کنیم این ابرهای سیاه رو و گاهی خسته می شیم و دل می بندیم به یه بارونی که به کمکمون بیاد و عجب بارون قدری لازمه تا این ابرها ی سیاه رو فراری بده نابود کنه خفه کنه و ما با آنکه می دانیم ممکن است تندی باران خانه هایمان را بر باد دهد از هیچ آسیبی ابائی نداریم و حاضریم برای داشتن یک فردای سبز برای سرزمینمان از هر آنچه که داریم بگذریم .
اگر نشد که من در سرزمینی سبز زندگی کنم فکر سبز زیستن نسلهای آینده وجودم را سبز می کند .

ناامیدی وقتی می میرد که آرزوهایت مرز زمان و مکان را رد کرده باشد . و در حصار وجود خودت و در عصر زیستن خودت دست و پا نزند.

امید دارم به رسیدن به آرزوهایم چه باشم چه نباشم .
........................................

هیچ نظری موجود نیست: