چه هوایی داشت تهران امروز و امشب . از اون هوا ها که جون می ده واسه پیاده روی و خیالبافی .
از اون هواهای عاشقونه یعنی پر از احساسهای عاشقونه . احساس می کنی داری عشق تنفس میکنی یه حس غریبی مثل اون روزایی که دبیرستان یا دانشگاه می رفتی و اونقدر امید و آرزو داشتی و اینقدر مطمئن بودی به همشون می رسی که اگه خدا هم می اومد و می گفت نمی شه تو باورت نمی شد.
چی می شه آدم به جایی میرسه که به کمترینها هم راضی می شه . چی سر آدما می یاد وقتی که بزرگ می شن . زندگی چه بلایی سر احساساتشون می یاره ؟
نمی دونم فقط می تونم بگم پاییز که می شه همه اون احساسات قشنگ که با تمام وجود باورشون داشتی به سراغت می یان و غلغلکت
می دن . هوائیت می کنن.
حتی از صدای حرکت ماشینها که همیشه ازشون بیزار بودی ، روی زمین خیس لذت می بری . همه چی اون بیرون خیسه .
دانشگاه رو وقتی بارونی بود و خیس خیلی دوست داشتم الان یاد اونروزا که می افتم یه جورایی دلم می گیره انگار یه خواب بوده و تموم شده . گاهی به همه گذشته شک می کنم نمی تونم تشخیص بدم کدوم یک از این خاطره ها خواب بوده و کدومشون واقعیت . من به حال هم شک می کنم . من به همه چیز شک می کنم به هر بودنی به هر حسی به هر اتفاقی .
امشب از اون شبای منگیمه .........
سر گیجه دارم زیادی چرخیدم
.............
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر