۱۳۸۹/۱۰/۰۶

حس غربت

چقدر احساس غربت می کنی در سرزمینی که سرزمین مادریست.
اینجا پر از غریبه است . هیچ سنخیتی نداری با خیلی ها. چه بر سرمان آمده ؟
هیچ تعلق خاطری نیست .
شهر زشت و آلوده است . آدمها اصلا دوست داشتنی نیستند.
اما زیر پوست این شهر زشت یه چیزی داره که دلت نمی خواد ولش کنی . پارسال تو خیابون آدمهایی رو می دیدی که به خود می بالیدی از اینکه هموطنت هستن از اینکه همرزمت هستن. و خیلی هاشون تو رو شرمزده می کردند با شجاعتشون با جسارتشون با آزادگیشون.
اونا الان کجان ؟ شاید خیلیاشون رفته باشن ، اونها که موندن در بهترین حالت کنج عزلت گزیده اند و منتظرند ....
دلم می خواد یه کتاب بنویسم در مورد این آدمها و اینکه وقتی در کنار هم قرار می گیرن می تونن دنیا رو تکون بدن. ولی کنار هم قرار دادنشون خیلی سخته خیلی سخت ...
خیلی از جوونامونو دوست دارم دلم برای خودمون می سوزه .
نمی دونم اشکال کار کجاست ؟!!!
ما یه عیب بزرگ داریم ......

۱ نظر:

آذین گفت...

این حس غربت، به قول خودت حس غریبی ه، یه وقت آدم چه تنهاست و یه وقت چقدر احساس همدلی می بینه... راست میگی پارادوکس عجیبی ه. ولی بیشتر وقتها غربت غالبه انقدر که آدم میگه نکنه اون یه رنگی ها توهمی بیش نبود...
راستی میترا جون مرسی و خیلی مرسی از کامنتی که روی پست آخرم گذاشتید ولی به خدا منظورم با افکارم بود که ولم کنن! ;) چه آبرو ریزی ای میکنه آدم در حال جنون!