۱۳۹۰/۰۳/۱۱

خستگی های من

خستگی هایم می ماند برای بعد از مرگم شاید به در شود بالاخره .
2 روز و 3 روز تعطیلی از پس خستگیهایم بر نمی آیند. خستگیهایم عمیقتر از این حرفها هستند . خستگیها روانم را بلعیده اند . هر چه می خوابم فایده ای ندارد .
کوفتگی های تنم با هیچ چیزی درمان نمی شود. انگار همیشه یک فصل کتکم زده اند.
قبلنا اصلا خسته نمی شدم. نمی فهمیدم خستگی چیست . البته همیشه زیاد می خوابیدم. چون همیشه عاشق خواب بودم. عاشق بی خبری . عاشق خواب دیدن . عاشق تو این دنیا نبودن.
اما این خستگی مفرط را اخیرا دچار شده ام.
روزهایی هست که بند بند انگشتانم هم درد می کنند. بند بند انگشتانم هم خسته اند.
راستش وقتی خبر مرگ کسی را می شنوم. مثلا همین پیرترین رفتگر شهر که در سن 76 سالگی از گرسنگی جان داد . یا عزت اله سحابی یا دخترش هاله ، حس می کنم به آرامش رسیده اند و برایشان خوشحال می شوم.
همیشه حتی در بهترین و خوشحال کننده ترین قسمتهای زندگی نیز اگر مر گ می آمد و دستم را می گرفت حتما با او می رقصیدم.
راستش ته وجودم زندگی نمی خواهد.
خیلی ها عاشق زندگیند ولی من از وقتی مرگ را شناختم ، عاشقش شدم . شیفته اش شدم.
خیلی ها افتخار می کنند به اینکه عاشق زندگیند . و مرگ و زندگی دو روی یک سکه اند و من هم حق دارم روی مرگ را بیش از زندگی دوست داشته باشم. و تا زندگی نکرده باشی آنهم در این دنیای امروزی ، محال است که قدر مرگ را بدانی.
.......

۲ نظر:

آذین گفت...

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها دیروزها

آذین گفت...

اگر بخوام مثل همیشه بگم که خیلی درکت می کنم شاید خیلی کلیشه ای باشه ولی الان نیاز دارم که این جملات رو تکرار کنم:
خیلی ها افتخار می کنند به اینکه عاشق زندگیند ولی من عاشق مرگم و اصلا این زندگی رو با این همه پستی و رذالتش دوست ندارم ازش متنفرم و اینکه خستگی هایم می ماند برای بعد از مرگم شاید به در شود بالاخره