۱۳۹۰/۰۸/۱۸

....

دلم تنگ شده برای هر آنچه که بودم. می خوام برم به اون خیابونای بی مدعا با آدمهای ساده . می خوام برم راه برم مثل قدیما اینقدر راه برم و اینقدر غرق در خودم بشم که هیچی نفهمم. مثل اونروزی که اینقدر زیر برف راه رفتم که شده بودم آدم برفی و خودم نمی فهمیدم.
مثل اونروزی که اشکام رو صورتم یخ زده بود و نمی فهمیدم. مثل اونروزی که تصمیم گرفتم سنگ بشم و شدم. مثل اونروزی که آخرین روز زندگیم بود و هیچکس نفهمید و هیچوقت به هیچکس در موردش نگفتم.
چقدر در عمق وجودم تنهام . هر وقت خواستم از دردم برای نزدیکترین دوستم هم بگم حتما نگفتم . حتما اصل دردم ته وجودم مونده .
شاید برای همینه که هیچکس منو نمی فهمه.
اصلا چرا باید با آدمها حرف زد؟
باید امشب بروم....
......

۱ نظر:

آذین گفت...

باید با آدما حرف زد تا دید که تنها نیستیم. باید گاهی آدم از عمیق تر ین غمهاش فقط اگه شده حرف بزنه تا سبک بشه... غم ها که میان بیرون مثل حباب می ترکن. تو وجود ما محبوس می مونن و اگه اجازه ندیم راه فرار پیدا نمی کنن....