۱۳۹۰/۰۵/۲۳

سفر

سفری در پیش داری که زندگیت رو عوض می کنه . چطوریشو نمی دونم ولی کاری باهات می کنه که آدم دیگه ای می شی .
معجزه در بیرون تو رخ نمی ده . تو متحول می شی . نگاهت به زندگی عوض می شه . نگاهت به آدما به کارت به همه چیز عوض می شه .
نه اینکه اونجا اتفاقی بیفته .
تو فرصت می کنی کمی فکر کنی . تو فرصت می کنی خودتو پیدا کنی.
مدتهاست که به سرعت زندگی کرده ای و هر آنچه محیط خواسته تو انجام داده ای.
تمام امیدت برای ادامه زندگی خلاصه شده به این سفر به فرصتی برای تغییر.
مدتهاست که یا کار داشته ام و یا خسته بوده ام.
مدتهاست که فکر نکرده ام.
مدتهاست که خودم نبوده ام.
به دنبال آرامش 22 سالگی ام هستم در خانه دوستی که سالهاست خانه اش را ندیده ام.
خانه ای که اینجا داشت و هنوز حسش را فراموش نکرده ام.
22 ساله که بودم . خانه اش همیشه پذیرایم بود . با آن حس آرامش عمیق با آهنگهای قدیمی و قشنگی که اولین بار آنجا شنیدمشان .
با مرکبات شمال که از باغچه خانه اشان می آمد . برای اولین بار نارنج را در ظرف میوه در همان خانه دیدم و مزه اش هنوز زیر زبانم است .و دیگر در هیچ ظرف میوه ای در هیچ خانه ای نارنج ندیدم.
در اوج آرزوهایم بودم در 22 سالگی.
اول راهم بود .
چقدر خاطره دارم از آن خانه 50 متری در بهار شمالی .

......

۵ نظر:

آذین گفت...

خیلی احساساتی نوشتی جوری که نزدیک بود اشک به چشمم بیاید.
سفرت به خیر :)
صاحب آن خانه 50 متری هم از شگفت بودن تو فیس بوکش را پر کرده. بوی یک انتظار شیرین میاید.

آذین گفت...

من فضولی می کنم و نوشته فیس بوک ماندانا رو اینجا میذارم:
Mitra will be here sooooon ... After 10 years it is like a dream!

Mitra is one of the special people in my life and my heart. Besides that, she is one of the most wonderful people in the world. For the past 10 years, every time I went back to Iran, she came to airport either for welcome or to say goodbye! Every time i needed anything, i knew she was there! It has been my dream to go to airport to pick her up and I was not sure if it could ever happen at all! You all know what it means for us when we immigrate ...

آذین گفت...

راستی از نارنج در ظرف میوه نمی تونم بگذرم احتمالا از ابتکارات ماندانا بوده است که یا برای نارنج ها جایی پیدا نکرده بوده و یا ظرف میوه رو خالی دیده و از همه جالب تر باحالی شما بوده که آنرا گویا به عنوان میوه مزه مزه کردید و طعمش را هم خوب به خاطر سپردید :)

ناشناس گفت...

میترا جون نوشتت رنگ و بوی صمیمیت و سادگی داره. صمیمیت و سادگی ای که از دوستیِ قشنگتون می یاد. عاشق این خلوص. خیلی وقت ها خودمون رو فراموش می کنم کی می گفت "خیلی وقته به خودم سر نزدم" .... به هرحال امیدوارم این خلوت برات لذت بخش باشه و با ماندانا هم حسابی کیف کنید.
دوستون دارم
سفرت هم به سلامت
گل آسا

ناشناس گفت...

این نوشتت به دلم یک جور دیگه چسبید ... خوب البته چون که هم دربارهٔ من بود و هم اینکه والا خودم هم یادم نمیاد این چیزایی که تو میگی‌ رو هه هه هه ... کامنت آذین هم بامزه بود. راست میگه لابد ظرف میوه‌ام خالی‌ بوده ؛) چه میدونستم که تو صاف میری سراغ نارنج! لابد واسه همین چیزاست که خوشحالم داری میایی‌ ... یه کار عجیب کردم که هر کی‌ بود مسخرم میکرد و میرفت یادشم نمی‌موند ... تو خوشت اومده و یادت هم مونده! خوب بیا که یه مدت طولانیه کسی‌ از کارای عجیب و غریب من تعریفی‌ نکرده :) احساسِ عادی بودن بدجوری کلافم کرده ؛)