۱۳۸۸/۰۸/۲۳

بی خوابی

باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه کفتار است و گرگ و روبه است
گاه می گویم فغانی برکشم
باز می بینم صدایم کوته است.

باز یه شب از اون شبایی که بی خوابی به کله ام زده . شهر خاموش ، خانه خاموش . می ترسم از روز .
از نور از صدا .
نه نمی ترسم ، بدم می یاد وحشت می کنم . وقتی روز می شه با همه قوا به جنگ می رم . به جنگ همه چی تو این دنیا تو این نقطه ای که من توش هستم برای همه چی باید جنگید . برای بودن، برای ساختن، برای عشق ،برای نان، برای زندگی، برای دوستی، برای هر خواستن و نخواستنی، برای هر نوع بودن و نبودنی . ولی شبا نه چیزی می خوام نه توانی در خودم برای جنگیدن می بینم و نه اصلا می خوام که بجنگم . و ترس از فردایی که حتی برای نفس کشیدن باید با کفتارها و گرگها و روباه ها جنگید ،خواب رو از من می گیره و لحظه به لحظه شبهایی که فکر فردا هجوم میاره، زجر می کشم و در آرزو و حسرت یک لحظه خواب یک لحظه فراموشی آنقدر در جا از این دست به اون دست می شم و می دونم که فردا با چه تن و فکر خسته ای بیدار می شم و اینه که از فردا بدم می یاد . از روشنایی روز بدم می یاد .

وقتی نور خورشید از پنجره هجوم می یاره و صدای صبح از خواب بیدارم می کنه انگار غم همه دنیا رو تو قلبم می ریزن . و روزهایی که ابریه انگار روز با بی رحمی کمتری به سراغت می یاد و انگار آدمها رئوف ترند .

کاش فردا ابری باشه . کاش فردا نیاز به جنگیدن نباشه . کاش فردا نباشه .

باز غمگین شد . باز نتونستم شاد بنویسم .

.........

۳ نظر:

گل آسا گفت...

زندگی
چه فکر می کنی؟ که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی؟
درين خراب ريخته که رنگ عافيت ازو گريخته به بن رسيده راه بسته ایست زندگی؟
چه سهمناک بود سيل حادثه که همچو اژدها دهان گشود زمين و آسمان زهم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد.
هوا بد است تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تيره ای گرفته سينه ی تو را که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمیشود.
تو از هزاره های دور آمدی در اين درازنای خون فشان به هر قدم نشان نقش پای توست،
برين درشتناک ديولاخ زهر طرف طنين گامهای رهگشای توست،
بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام به خون نوشته نامه ی وفای توست،
به گوش بيستون هنوز صدای تيشه های توست.
چه تازيانه ها که با تو تاب عشق آزمود چه دارها که با تو گشت سر بلند
زهی شکوه قامت بلند عشق که استوار ماند در هجوم هر گزند.
نگاه کن هنوز آن بلند دور، آن سپيده آن شکوفه زار انفجار نور کهربای آرزوست،
سپيده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست،
به بوی يک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بيفتی از نشيب راه و باز رو نهی بدان فراز چه فکر میکنی؟
جهان چه آبگينه شکسته ایست که سرو راست هم در او شکسته مینمايدت.
چنان نشسته کوه در کمين درههای اين غروب تنگ که راه بسته مینمايدت
. زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمیست اين درنگ درد و رنج.
به سان رود که در نشيب دره سر به سنگ میزند رونده باش
اميد هيچ معجزی ز مرده نيست، زنده باش
(شعر از هوشنگ ابتهاج)

Monelly گفت...

Thanks for posting. The poem is strong.

آذین گفت...

وووووای که چقدر درکت می کنم- من هم برای هر کاری حتی انگار نفس کشیدن باید اراده کنم و اینه که زندگی یا به عبارتی بیداری- که البته من کمتر انتخابش می کنم- برام مثل یه جنگ بی پایانه... وقتی نگاه می کنم می بینم خیلی ها هستند که زندگی از ذاتشون می جوشه- حسودیم می شه...