۱۳۹۲/۰۹/۲۱

هیچ

درست یادم نمی آید از کی به پوچی رسیدم. یعنی راستش را بخواهید فکر می کنم از وقتی مفهوم پوچی را فهمیدم پوچگرا شدم . یعنی دیدم پوچگرا بوده ام. یعنی از اول اول به پوچی رسیده بودم.
روز به روز که بزرگتر شدم و جاهای بیشتری رفتم و ادمهای بیشتری دیدم و کتابهای بیشتر و بیشتری خواندم عمق پوچی ای که در آن دست و پا می زدم بیشتر و بیشتر شد و با بیشتر شدن عمق پوچی من تنها و تنها تر شدم. آدمها این عمق پوچی را نمی توانند تحمل کنند .
روی تختخوابم دراز کشیده ام پرده ها را کنار زده ام باران قشنگی می بارد منظره روبه رویم درختی کهنسال و بدون برگ است که کلاغی روی آخرین شاخه بالاییش نشسته کیفی می کند با این باران .مطمئنم خیس خیس شده ولی معلوم نیست اصرارش برای ماندن زیر باران به این تندی چیست شاید می خواهد چیزهایی از روی تنش شسته شود . اگر مطمئن می شدم وجودم را باران می شست و از تلخی ها و یادهای زشت و سیاه اخیر پاک می کرد شاید من هم حاضر بودم مانند این کلاغ تا ابد روی شاخه درخت کهنه ای زیر باران تندی بمانم و شسته شوم.
صدای باران گوشهایم را نوازش می کند.
آرامش خوبی برقرار است .
مغزم صدای بوق ممتد می دهد.
 
...........
 

۱ نظر:

مهرداد گفت...

به پوچی نرسیدی،
می‌گنم آدما در مواجهه با رویدادهای جدید و یا آزار دهنده طی 5 مرحله باهاش کنار میان (یا اصلا نمیان و تو یه مرحله می‌مونن)
1. انکار (مرحله "من نه")
2. خشم (مرحله "چرا؟!")
3. چانه‌زنی
4. افسردگی
5. پذیرفتن

درکی که از حس کلاغ داری نشون می‌ده به پوچی نرسیدی و در هضم یه حقیقتی دچار مشکل شدی
و اینکه دوست داری بارون پاک کندت اینه که تحمل اونچه می‌دونی رو نداری، و سعی داری از خودت دورش کنی